بازنویسی انشای پایه ی هشتم_صفحه/۷۳
برخاستن از خواب در صبح شهر
انشاء شماره یک
در یکی از روزهای بهاری در صبح زود در کلان شهر تهران در زیر آسمان سیاه با صدای بوق ماشین ها و همهمه با کرختی و کسلی از خواب بیدار شدم و با کور سویی امید به سمت پنجره ی اتاق رفتم تا شاید آسمان آبیم را دوباره ببینم اما با گشودن پنجره چیزی جز ابرهای سیاه و دود و هوای کثیف ندیدم اما تا چیزی که چشم می خورد ساختمان های بلند و ماشین های رنگارنگی بود که با صدای بوق و دود شان شهر را در برگرفته بودن و هیچ خبری از درختان سربه فلک کشیده و آسمان آبی و خورشید طلایی نبود بلکه مردمانی بودند که شتابان به این سمت و آن سمت به دنبال کار و زندگیشان می رفتندو چیزی که نصیب ما شهرنشینان می شود تنها بیماری و آلودگی و زندگی یکنواخت است و اینگونه صبح و روز ما شروع می شود و امان از روزی که چنین شروع تلخی دارد.
انشاء شماره دو
بیدارشدن در روستا:
در یک صبح بهاری در روستای کوچکمان با صدای جیک جیک گنجشک ها بیدار می شویم و به کنار پنجره می رویم و پنچره را باز می کنیم و با یک نفس عمیق هوای سالم و پاک روستا را می بلهیم و به ابر های در اسمان ؛خورشید نورانی به طبعیتی زیبا و سر سبز به کوه های استوار و درخت های بلند و زیبا نگاه می کنم و در دل به این همه زیبایی و پاکی شکر می گویم
بیدارشدن در شهر:
در صبح روز بهاری در شهر شلوغ و پرهیاهو و پر صدا با بوق ماشین های بزرگ و کوچک از خواب بیدار می شویم با نگاه به پنچره می بینیم هوای شهر چه آلوده هست و پنجره را باز می کنیم و با باز کردن پنچره هوای کثیف و آلوده شهر داخل اتاق می آید .. به ابرهای سیاه و خشن به خورشید که پشت ابر ها قایم شده به ساختمان های بلند به ماشین های زیاد و ترافیک سنگین و بوق ماشین ها نگاه می کنیم و در دل خود می گویم که ای کاش من همان بچه روستا بودم و در ان ج ازندگی می کردم
انشاء شماره سه
در زندگی روزمره ما انسان ها و سختی های زندگی های امروزه بیدار شدن از خواب در صبح روستاها بسیار دل انگیز تر از بیدار شدن در صبح شهرهای پر سروصدا و شلوغ است . صبح روستاها بسیار ارام , با نشاط و با صدای پرندگان و خش خش برگ درختان اوایی دلنشین و ارام بخش را به ارمغان می اورد.
در یک صبح بهاری و در روستای کوچکمان با صدای جیک جیک گنجشک ها بیدار می شویم و به کنار پنجره می رویم . پنچره را باز می کنیم و با یک نفس عمیق هوای سالم و پاک روستا را تنفس میکنیم .
به ابر های در اسمان ؛ خورشید نورانی و به طبعیتی زیبا و سر سبز , به کوه های استوار و درخت های بلند و زیبا نگاه می کنیم و در دل به این همه زیبایی افتخار میکنیم و سپاس خداوند را بجای می آوریم .
اما صبح روز بهاری در شهر , شلوغ , پرهیاهو و پر صدا میباشد و با بوق ماشین های بزرگ و کوچک از خواب بیدار می شویم . با نگاه به پنچره می بینیم هوای شهر چقدر آلوده هست . پنجره را باز می کنیم و با باز کردن پنچره , هوای کثیف و آلوده شهر داخل اتاق استشمام میشود .
به ابرهای سیاه , به خورشیدی که پشت ابر ها مخفی شده , به ساختمان های بلند , به ماشین های زیاد و ترافیک سنگین ایجاد شده توسط وسایل نقلیه نگاه می کنیم و در دل خود می گویم که ای کاش من همان بچه روستا بودم و در ان جا می زیستم.
انشاء شماره چهار:
مقدمه:
به نام خداوندی که جهان و زیبایی هایش را آفرید تا در زیبایی هایش غرق شویم و سپاس گوییم و شکرگزار باشیم اما چه حیف که گاهی انسان هایی و عواملی موجب می شوند که ما گاهی از آن ها محروم باشیم.
تنه انشاء: روزی را تصور کنید که روی تخت خوابیده اید و با صدای پرندگان چشم باز می کنید و با طلوع خورشید به روز جدیدتان سلام می گویید و با بازکردن پنجره رایحه ی خوش طبیعت به مشامت می رسد و با تنفسی عمیق تمام زیبایی های طبیعت را در رگ و جان خود تزریق می کنید و روزتان را با یک صبح دل انگیز و سرشار از آرامش در روستا شروع می کنید اما در مقابل آن روزی را تصور کنید که خوابیده اید و با صدای بوق و داد و فریاد چشم باز می کنید و خبری از طلوع خورشید نیست و تنها ابرهای سیاهی است که آسمان را مانند چتری پوشانده اند و با باز کردن پنجره تنها چیزی که نصیبتان می شود بوی دود است و آلودگی هوا که با هر تنفس در آن ریه هایتان پر می شود از سیاهی و سم و بیماری و روزتان اینگونه در شهر با حالتی کسل از ندیدن درختی یا گل یا طبیعتی زیبا شروع می شود و با سردردی مزمن روزتان سپری می شود و تنها چیزی که نصیبتان می شود روزهای بی اشتیاق و کسل کننده ایی است که هر روزتان با روزمرگی و کارهای تکراری سپری می شود.
نتیجه گیری: درست است که شهر و روستا هر کدام به نوبه ی خود فواید و مضراتی دارند ولی به نظر من این حق هر انسانی است که در یک محیط آرام و پر از آرامش و مطبوع صبح شان را آغاز کنند و با حالی خوش و دلی شاد به روز و زندگی سلام گویند.
انشاء شماره پنج:
به به! چه صدای دلنشینی! چه صدای روح انگیزی! این صدای چه چه بلبلان و گنجشکان است ! صدای قوقولی قوقو خروس مادربزرگ در حیاط مانند ساعت کوک شده به ارامی بیدرام میکند! زیباترین آنها ،صدای دلنشین اذان است ،که از مسجد بالای خانه به گوش میرسد ، صدای آرامش بخش ،صدایی که ما را به یاد خدا می اندازد.
نور خورشید بدون هیچ مانعی به صورت من می تابد و هوای لطیف روستا چهره من را نوازش میدهد ،پس بهانه ای هست که صبح را با شور و اشتیاق آغاز نمود ،صبح را با امید و توکل به خدا آغاز می کنم، به کنار پنجره می روم ،درختان سبز و چمن زار ها و سبزه زار ها سستی و تنبلی و خواب آلودگی را از من دور میسازد .دو رکعت نماز را به جای می آورم و با لبخند و انرژی به نزد خانواده می روم و در حین خوردن صبحانه ،رودخانه ای که از در کنار خانه ما جاری هست ، اهنگ زیبا و آرامش بخش را می نوازد و صبح دل چسبی برای من و خانواده آغاز می شود
انشاء شماره شش:
باز هم صبح شد ! ای کاش تمام روز را خواب بودیم ! نور خورشید چند پرتوی باریک به اتاقم می تابد ،فقط چند پرتو ، به باریکی مو هایم !شاید باریک تر! با اینکه اول صبح است ،صدای بوق بوق کردن ماشین ها به گوش می رسد! پشت خانه ما مسجدی وجود دارد،شاید تنها دلگرمی من در این شهر باشد، صدای اذان مسجد به گوش میرسد، صدای چندان بلندی ندارد ،صدای ماشین ها و بوق زدنشان، این صدای دل انگیز را از یاد میبرند ،صدایی که ما را به یاد تنها خالق هستی می اندازد، با اینکارشان مانع رسیدن این صدای پاک به گوش من میشوند،
چند قدمی بر میدارم و به سوی پنجره میروم ،نگاهی به بیرون از خانه می اندازم ،ساختمان های بلند دور و بر من را احاطه کردند .نمی توانم اسمان را ببینم ، هر چند که اسمان ابی هم سیاه شده ،به سیاهی دل این مردم شهر ،گرد و غبار ،دود سیاه که از ماشین ها بیرون می اید ،رنگ شهر ما را تغییر داده است،
از گنجشکان محله خبری نیست ، حتی از کلاغ هایی که از صدایشان متنفر بودم ...
آن ها هم نیستند تا حداقل احساس کنم که هنوز شهر ما با طراوت است.... انها هم کوچ کردند و به جای دور دست رفتند .
کاش میشد من هم مثل انها بال و پر داشتم و کوچ میکردم به جای دیگر .
هرچه دور تر از این شهر باشد بهتر است.
با اینکه دوست ندارم با ناراحتی به دیدار خانواده بروم ولی روزگار نمیزارد
انشاء شماره هفت:
صبح زود را با صدای مردان و زنان آبادی که شب را فارغ از دغدغه های زندگی شهری به راحتی هرچه تمامتر استراحت کرده اند آغاز می کنیم ، عموماً هرکس از این افراد تعدادی از گوسفندان گله را با خود از محل به بیرون آبادی و به سوی چراگاه هدایت می کند ، هرازگاهی صدای نهیب پدری بگوش می رسد که فرزندش را جهت همراهی گوسفندان و ترخیص خود فرا می خواند ، زنان نیز پا به پای مردان در ساعات اولیه سپیده دم پا در عرصه زندگی گذاشته و به نوعی همکاری را آغاز کرده اند و با روشن کردن آتش و گذاشتن کتری بر روی آن قدمی جهت آغاز یک روز با نشاط بر می دارند و بعضی نیز صبح زود بساط خمیر و نان را پهن کرده اند که تا قبل از طلوع آفتاب نان مصرفی و روزانه را “نان تیری” تهیه نمایند .
بچه ها نیز بعد از چند لحظه ای درنگ و شیطنت چاره ای جزء ترک رختخواب و حرکت به همراهی ندارند . با حضور پسر بچه ها در کنار پدر ، آنان سرپرستی را به آموزشیار خود می سپارند و راهی کاری دیگر می شوند .
در همین هنگام گله که شب را برای چرا در بیرون از آبادی بوده است به محل استراحتگاه همیشگی خود می رسد “دون” و آرامشی مختصر را مرور می کند ، خانمها که بساط صبحانه را برای اهل منزل آماده کرده اند با در دست داشتن ظرفی “کوچک و بزرگ” به تناسب میزان شیر به سمت گله می روند ، یکی یکی گوسفندان خود را میابند و شیر آنان را می دوشند و در حین این کار با خانمهای دیگر که عموماً همسایگان و اقوام می باشند وقایع روز گذشته را نیز مروری می کنند و گپ و گفتنی دارند .
گهگاهی مردی نیز در محل پیدا می شوند و گوسفندان خود را چک میکنند از چند حیث “کورک آنها نریخته باشد ، کنه نزده باشد و . . . ” این کار حدود یک ساعتی طول می کشد و با خروج خانمها از دون یکی از اهالی که صدای قوی تری دارد پسری را که صبح کهره ها را به بیرون آبادی برای چرا برده است صدا می زند که این بانگ یعنی اتمام کار چند ساعته آن پسرک و ملاقات مادر و فرزندی گوسفندان ، که پس از شنیدن بانگ این مرد ، پسرک کهره ها را به سمت گله و آبادی حرکت می دهد و دیگر نیاز به همراهی نیست زیرا با چنان سرعتی می روند که قابل هدایت و همراهی نیست و مقصد معین است ، صدای حرکت توام با صدای پرهیاهوی گوسفندان از بی نظیرترین آوازهایی است که هر روستایی در روز مرور می کند .
پس از چند دقیقه ، ملاقات و خوردن باقیمانده شیر توسط کهره ها پایان می پذیرد و هر بچه گوسفند در کنار مادر خود لحظاتی را به شادکامی و “جک و ورجک” می پردازد و پس از حدود نیم ساعت با آواز چند نفر از اهالی کهره ها باید با مادران خود خداحافظی کنند و هرکدام روزی نو را آغاز کنند و چرخه دیگری از زندگی روستایی را همراهی کنند .
زن و مرد و بچه ها نیز فارغ از کار صبح جهت صرف صبحانه و تقسیم کار روز جدید به منزل مراجعه می نمایند و روز دیگری را آغاز می کنند.
انشاء شماره هشت:
صبح زود را با صدای مردان و زنان آبادی که شب را فارغ از دغدغه های زندگی شهری به راحتی هرچه تمامتر استراحت کرده اند آغاز می کنیم ، عموماً هرکس از این افراد تعدادی از گوسفندان گله را با خود از محل به بیرون آبادی و به سوی چراگاه هدایت می کند ، هرازگاهی صدای نهیب پدری بگوش می رسد که فرزندش را جهت همراهی گوسفندان و ترخیص خود فرا می خواند ، زنان نیز پا به پای مردان در ساعات اولیه سپیده دم پا در عرصه زندگی گذاشته و به نوعی همکاری را آغاز کرده اند و با روشن کردن آتش و گذاشتن کتری بر روی آن قدمی جهت آغاز یک روز با نشاط بر می دارند و بعضی نیز صبح زود بساط خمیر و نان را پهن کرده اند که تا قبل از طلوع آفتاب نان مصرفی و روزانه را “نان تیری” تهیه نمایند .بچه ها نیز بعد از چند لحظه ای درنگ و شیطنت چاره ای جزء ترک رختخواب و حرکت به همراهی ندارند . با حضور پسر بچه ها در کنار پدر ، آنان سرپرستی را به آموزشیار خود می سپارند و راهی کاری دیگر می شوند .در همین هنگام گله که شب را برای چرا در بیرون از آبادی بوده است به محل استراحتگاه همیشگی خود می رسد “دون” و آرامشی مختصر را مرور می کند ، خانمها که بساط صبحانه را برای اهل منزل آماده کرده اند با در دست داشتن ظرفی “کوچک و بزرگ” به تناسب میزان شیر به سمت گله می روند ، یکی یکی گوسفندان خود را میابند و شیر آنان را می دوشند و در حین این کار با خانمهای دیگر که عموماً همسایگان و اقوام می باشند وقایع روز گذشته را نیز مروری می کنند و گپ و گفتنی دارند .گهگاهی مردی نیز در محل پیدا می شوند و گوسفندان خود را چک میکنند از چند حیث “کورک آنها نریخته باشد ، کنه نزده باشد و . . . ” این کار حدود یک ساعتی طول می کشد و با خروج خانمها از دون یکی از اهالی که صدای قوی تری دارد پسری را که صبح کهره ها را به بیرون آبادی برای چرا برده است صدا می زند که این بانگ یعنی اتمام کار چند ساعته آن پسرک و ملاقات مادر و فرزندی گوسفندان ، که پس از شنیدن بانگ این مرد ، پسرک کهره ها را به سمت گله و آبادی حرکت می دهد و دیگر نیاز به همراهی نیست زیرا با چنان سرعتی می روند که قابل هدایت و همراهی نیست و مقصد معین است ، صدای حرکت توام با صدای پرهیاهوی گوسفندان از بی نظیرترین آوازهایی است که هر روستایی در روز مرور می کند .پس از چند دقیقه ، ملاقات و خوردن باقیمانده شیر توسط کهره ها پایان می پذیرد و هر بچه گوسفند در کنار مادر خود لحظاتی را به شادکامی و “جک و ورجک” می پردازد و پس از حدود نیم ساعت با آواز چند نفر از اهالی کهره ها باید با مادران خود خداحافظی کنند و هرکدام روزی نو را آغاز کنند و چرخه دیگری از زندگی روستایی را همراهی کنند .زن و مرد و بچه ها نیز فارغ از کار صبح جهت صرف صبحانه و تقسیم کار روز جدید به منزل مراجعه می نمایند و روز دیگری را آغاز می کنند .
انشاء شماره نه
در صبح روز زمستانی در یک شهر شلوغ و پر صدا با بوق ماشین های بزرگ و کوچک از خواب بیدار می شوم. با نگاه به پنچره می بینم هوای شهر چه آلوده هست و پنجره را باز می کنم و با باز کردن پنچره هوای کثیف و آلوده شهر داخل اتاق می آید. به ابرهای سیاه و خشن، به خورشید که پشت ابر ها مخفی شده، به ساختمان های بلند، به ماشین های زیاد و ترافیک سنگین و بوق ماشین ها نگاه می کنم و در دل خود می گویم که ای کاش من همان بچه روستا بودم و در آنجا زندگی می کردم.
از خانه برای خرید نان بیرون می روم. صف نان را که نگو و نپرس! همه با چشم های خواب آلود و بسته در صف طولانی ایستاده اند و تنها با رسیدن به نوبتشان، از خواب شیرین سرپایی، بیدار می شوند! بالاخره نوبت من هم رسید و نانم را خریدم و به خانه برگشتم. صبحانه ام را به سرعت خوردم و راهی مدرسه شدم.
انگار نه انگار صبح زود است! سرتاسر خیابان های شهر را ترافیک ماشین ها و آدم ها فرا گرفته است. شهر امکانات فراوانی نسبت به روستا دارد. با سرویس یا اتوبوس شهری و یا با تاکسی هایی که هر دقیقه با فریادهایشان مسافر جمع می کنند، می توان به مدرسه یا محل کار رسید. اگر پولی لازم داشته باشیم با رفتن به نزدیک ترین عابربانک، کارمان راه می افتد و خیلی امکانات دیگر شهر که در مقایسه با روستا پیروز است.
اما در رأس همین امکانات بزرگ شهر، یک چیزهایی جایشان خالی و یا کمرنگ است و همین ها باعث می شوند که به روستا و آدم هایشان غبطه بخوریم. پاکی هوای روستا، صدای قوقولی قوقوی خروسی که فریاد بیدارباش و سحرخیزی سر می دهد، تخم مرغ های تازه ای که مرغ های چاق و چله ی مزرعه هرروز برای صبحانه ای تازه آماده می کنند، شیر تازه ی گاوها و گوسفندها که زلال و شفاف است، محصولات ارگانیک و طبیعی و میوه های بدون کود و خوراکی های بدون نگهدارنده، همه و همه، امتیازاتی است که روستا نسبت به شهر دارد.
در شهر که از خواب بیدار میشوی حتما باید با صدای بلند گوشی ات که بالای سرت گذاشته ای و اشعه مضرش تمام وجودت را فرا گرفته، بیدار شوی تا مبادا خواب بمانی و از کار و زندگی ات عقب بیفتی. خلاصه هرچه قدر هم در روز فعالیت کنی بازهم آن قدر نمیتوانی ورزش و پیاده روی کنی تا سالم بمانی و روغن های چرب و چیلی غذاهایی را که خورده ای هضم کنی! پیاده روی هم که بخواهی بروی مجبوری تمام جدول مندلیوف را نوش جان کنی (از بس که هوا کثیف است)!!
کاش جایی بود که امکانات شهر و هوا و غذای روستا را با هم داشت!!