راهنما :
با خیال راحت خرید کنید .پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست .در صورت هرگونه مشکل در خرید آنلاین و دریافت فایل با شماره 09159886819 - صارمی اسمس بدهید .

۰

بازنویسی ضرب المثل شاهنامه آخرش خوشه پایه دهم

 تحقیق رایگان

بازنویسی ضرب المثل شاهنامه آخرش خوشه پایه دهم

پایه دهم صفحه۱۲۲ مثل نویسی شاهنامه آخرش خوشه

انشا شماره یک

مقدمه: همه ی ما ایرانی ها شاهنامه را می شناسیم و به آن افتخار می کنیم زیرا شاهنامه شامل فرهنگ و تمدن باستانی ما است.

تنه انشا:شاهنامه شامل داستان ها و نبردها و اتفاقات زیادی است که ابوالقاسم فردوسی با قلمی شیوا و رسا نوشته است که فراز و نشیب های روزگار را به خوبی در خود نشان  داده است. شاهنامه حاوی داستان هفت خوان رستم می باشد که افسانه ها و جنگ ها و ستیزهای مردان بزرگ قدیم ما را به نمایش گذاشته است اما در نهایت داستان شاهنامه، عرب ها به ایران حمله می کنند و اسلام را با خود به ایران می آورند. بعضی از مردم می گویند که شاهنامه آخرش خوش نیست زیرا با جنگ عرب ها  با ایرانیان به اتمام می رسد. اما بعضی ها می گویند شاهنامه آخرش خوش است زیرا با حمله عرب ها به ایران اسلام آورده شد و مردم ایران مسلمان شدند و به دین خداو یکتاپرستی درآمدند. ما نیز بیاییم از بعد مثبت به ماجرا نگاه کنیم و بگوییم شاهنامه آخرش خوشه.

نتیجه گیری:کتاب های زیادی آمدند با سرگذشت و داستان های زیادی که حامل داستان و اتفاقات زیادی بود. گاهی با خوشی تمام شده و گاهی با بدی به اتمام رسیده است. مهم این است که با چه دیدی به موضوع نگاه کنیم و ماجرا را درک کنیم. شاید شاهنامه ما در نهایت با جنگ و خونریزی به اتمام رسید اما بیاییم به این موضوع فکر کنیم که اگر جنگ نبود اسلام و مسلمانی نیز نبود.

 

انشاء شماره دو

این ضرب المثل در مورد کسانی به کار می­رود که در کار خویش و یا در نتیجه گیری از کاری عجله می­کنند و قبل از اینکه به پایان عملی و کاری رسیده باشند به قضاوت می­نشینند و آن عمل یا کار را مورد نقد قرار می­دهند و تیزبینان که می­دانند هر اسب تیزتک و عجولی عاقبت با سر به زمین خواهد خورد به آنان یادآور می­شوند که عجله نکنید چرا که  : « شاهنامه آخرش خوش است. »

این عبارت مثلی در بدو امر ایجاد شبهه می کند که مگر کتاب شاهنامه در آخرش چه دارد و چه نقاط ضعفی در این شاهکار ادبی جهان یافت می شود که از آن به صورت ضرب المثل استفاده می کنند؟

شاهنامه­ی فردوسی کتاب ارزند­ه­ای است که هر ایرانی پاک نژاد آن را به خوبی می­شناسد. کتاب شاهنامه چه از نظر کمیّت و چه به لحاظ کیفیّت از شاهکارهای ادبی جهان به شمار می رود. حکیم ابوالقاسم فردوسی با نظم و تدوین شاهنامه اساس ادب و ملیّت ایرانی را پی ریزی کرد و اسامی تمام بزرگان و نامداران دوران باستانی را در جریده روزگار ثبت کرد :

« چون عیسی من این مردگان را تمام              سراسر همه زنده کردم به نام »

 

انشاء شماره سه

در کتاب های مختلفی که درباره «شاهنامه»، سیر داستان ها و پایان آن نوشته شده، به این ضرب المثل اشاره شده است. در این کتاب ها «خوش» خوانده شدن آخر «شاهنامه» حاوی نوعی نگاه کنایی به شکست ایرانیان از اعراب و پایان اقتدار سلسله ساسانیان با شکست و مرگ یزدگرد است. به باور برخی از افراد هم این جمله را اعراب که در پایان «شاهنامه» با شکست یزدگرد بر ایرانیان پیروز می شوند، وارد ضرب المثل های ایرانی کرده اند.

همچنین در گذشته هر کس «شاهنامه» می خواند و به ستایش سلطان محمود غزنوی می رسید، از همت سلطان در تحسین «شاهنامه» خوشحال می شد؛ اما با پایان یافتن «شاهنامه» و فهمیدن حق ناشناسی سلطان محمود در قبال فردوسی و کتابش، متوجه اشتباه خود می شد. این روایت بعدها به ضرب المثل تبدیل شد و عاقلان به هر کس که دست به کار نابخردانه ای بزند و اصرار بر ادامه آن داشته باشد، می گویند:شاهنامه آخرش خوش است.

و به عقیده ی دیگری علت رواج این ضرب المثل این بود که در گذشته وقتی نقالان از خواندن یک دوره کامل «شاهنامه» فارغ می شدند، در مجلس نقل «شاهنامه» جشن کوچکی برپا می شد و کسانی که مدت ها با اشتیاق دل به داستان ها و حماسه سازی های پهلوانان ایران زمین می سپردند، بساط شیرینی و چای را فراهم می کردند و معتقد بودند که هرچند پایان کار ایرانیان در آخر « شاهنامه» خوش نیست، اما به پایان رساندن نقالی کامل این کتاب شایسته شادمانی است.

آن چه از پایان بخش پهلوانی و تاریخی «شاهنامه» می توان فهمید، این است که با کشته شدن رستم، نام دارترین پهلوان ایرانی و همچنین شکست ایرانیان از اعراب، پایان داستان های این اثر ماندگار برای مردم ایران «خوش» نیست. با این وجود، خلق این کتاب توسط فردوسی و داستان های زیبا و حماسی آن که در دلاوری و خصایص نیکوی پهلوانان و اساطیر ایرانی ریشه دارد، برای همیشه برای ایرانیان خوشایند خواهد بود.

 

انشاء شماره چهار

اگر شاهنامه با تحمل رنج سی ساله ی دهقان زاده­ی طوس به وجود نمی آمد بی گمان تمام آثار و معالم تاریخی اسلاف و نیاکان ما دستخوش سیل حوادث می شد و بعید نبود که ما نیز اکنون مانند ملل آفریقای شمالی و بعضی از کشورهای خاورمیانه به زبان عربی سخن می گفتیم و لغات و کلمات شیرین پارسی را جز در کتابخانه ها و لابلای کتاب های قدیمی  آن هم اگر با آن آب تعصّب و جهالت شسته نشده باشد، نمی توانستیم بیابیم.

اما ریشه تاریخی ضرب المثل بالا از آن جا سرچشمه گرفته است که نقل است فردوسی پس از سرودن هجانامه­ای در مورد محمود غزنوی که به او جفای بسیاری روا داشت  ، موفق گردید یک نسخه از هجانامه را به وسیله دوستان و طرفدارانی که در دستگاه سلطنت محمود غزنوی داشت مخفیانه به آخر شاهنامه­ی موجود در کتابخانه­ی سلطنتی الحاق و اضافه نماید و همین عمل موجب شد بعد ها که از شاهنامه­ی کتابخانه­ی سلطنتی به وسیله نسّاخان و خطّاطان به منظور تکثیر و توزیع نسخه ها برمی داشته اند قهراً آن هجانامه­ی آخر شاهنامه را هم می نوشته اند.با این توصیف اجمالی که درست و غلط آن بر عهده راویان اخبار است سابقاً هرکس شاهنامه را مطالعه می کرد چون مکرّر به مدح و ستایش از سلطان محمود غزنوی برمی­خورد به گمان خود همت و جوانمردانی سلطان را که مشوق فردوسی در تنظیم شاهنامه گردیده است از جان و دل می ستود و بر آن همه عشق و علاقه به تاریخ و ادب ایران آفرین می گفت ! بی خبر از آن که « شاهنامه آخرش خوش است. » زیرا وقتی که به آخر شاهنامه می رسید و منظومه­ی هجاییه را در آخر شاهنامه قرائت می کرد تازه متوجّه می شد که محمود غزنوی نسبت به سلطان ادب و ملیت ایرانی تا چه اندازه ناجوانمردی و ناسپاسی کرده است.

به همین جهت هر کس در ازمنه گذشته به قرائت شاهنامه می پرداخت قبلا به او متذکّر می شدند تا زمانی که کتاب را به پایان نرسانده­است در قضاوت نسبت به سلطان محمود غزنوی عجله نکند زیرا شاهنامه آخرش خوش است یعنی در آخر شاهنامه است که فردوسی محمود غزنوی را به خواننده کتاب می شناساند و با این قصیده­ی هجاییه حق ناسپاسی و رفتار توهین آمیز  او را کف دستش گذاشته­است .

بی فایده نیست بدانید که فردوسی برای سرودن شصت هزار بیت شاهنامه نه هزار واژه به کار برده که فقط چهار صد و نود تای آن عربی است. واقعه زیر را نیز به عنوان حسن ختام این مقاله نقل می کند:

شاه عباس امر کرد کتاب شاهنامه فردوسی را بنویسند. سه هزار تومان وجه نقد داد که بعد از اتمام، باقی را که شصت هزار تومان باشد سطری یک تومان بدهد. میرعماد سه هزار بیت از شاهنامه نوشته فرستاد و وجه را مطالبه کرد. شاه متغیر شده گفت : «من نخواستم با تو معامله­ی سلطان محمود غزنوی را که با فردوسی نمود، بنمایم.» میر عماد هم سه هزار بیت را که نوشته بود سطری یک تومان صفحه به صفحه فروخت و سه هزار تومان شاه را رد کرد. بیچاره فردوسی که خود در فلاکت و بینوایی مرد !

 

بازنویسی حکایت انوشیروان و وزیرش پایه هشتم صفحه ۹۵

 تحقیق رایگان

بازنویسی حکایت انوشیروان و وزیرش پایه هشتم صفحه ۹۵

پایه هشتم بازنویسی حکایت به روزگار انوشیروان صفحه۹۵

انشاء شماره یک

انشا با موضوع انوشیروان و وزیرش

« به روزگار انوشیروان روزی وزیرش  بزرگمهر نزد وی آمد. انوشیروان گفت: ای وزیر، همه چیز در عالم، تو دانی؟! بزرگمهر، خجل شد و گفت: نه، ای پادشاه…. انوشیروان گفت: همه چیز، همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزاده اند.»   (قابوس نامه)

روزی روزگاری در زمان های قدیم انوشیروان وزیرش را که نامش بزرگمهر بود فراخواند و وزیرش نیز نزد او آمد… انوشیروان گفت: ای وزیر، همه چیزی که در عالم وجود دارد تو از آن آگاهی داری؟!

وزیرش، بزرگمهر خجالت زده شد و گفت: نه ای پادشاه. انوشیروان باری دیگر پرسید: پس همه چیز را در عالم چه کسی می داند؟!

بزرگمهر گفت: همه چیز را همگان می دانند و کسی به نام همگان هنوز به دنیا نیامده است.

از این حکایت نتیجه می گیریم که انسان هر چند که بزرگ و بلند مرتبه و والامقام باشد باز هم انسانی وجود ندارد از همه چیز و همه کس مطلع باشد. جز خداوند متعال و بزرگ مرتبه هیچ انسانی چنین قدرت و توانایی ندارد.

 

انشاء شماره دو

در روزگار انوشیروان روزی وزیرش بزرگمهر به نزد او رفته . انوشیروان گفت ای وزیر تو همه چی در عالم می دانی ؟

بزرگمهر خجالت زده شد و گفت : نه ای پادشاه..

 

انوشیروان گفت : پس چه کسی همه چی را می داند ؟

بزرگمهر گفت: کسی که همه چیز را میداند هنوز از شکم مادری به دنیا نیامده هست

یعنی کسی (انسانی) وجود ندارد که همه چیز را بداند، هر چند که مقام بالا و علم سرشاری در تمامی علوم داشته باشد؛ باز هم قادر به دانستن تمام اسرار عالم هستی نخوئاهد شد و این قدرت فقط برای خداموند متعال است.

(قابوس نامه)

۲

بازنویسی حکایت بازنویسی حکایت چون یونس علیه السلام از شکم ماهی نجات یافت پایه دهم

 تحقیق رایگان

بازنویسی حکایت بازنویسی حکایت چون یونس علیه السلام از شکم ماهی نجات یافت پایه دهم

پایه دهم صفحه ی ۱۱۰ حکایت نگاری

انشا شماره یک

حکایت نگاری پایه دهم درم مورد یونس علیه السلام از شکم ماهی نجات یافت

«چون یونس علیه السلام از شکم ماهی نجات یافت،متفکر بود و کمتر سخن می گفت. یکی از موجب سکوت و سبب خاموشی پرسید. گفت: سخن، مرا از حبس شکم ماهی انداخت تا وجودم در آتش وحشت شمع وار بگداخت. خاموشی با سلامت، به از گفتن با ملامت».      نگارستان

بازنویسی: در زمان های قدیم حضرت یونس که از شکم ماهی(نهنگ) نجات یافت بسیار متفکر بود و دائم در فکر فرو می رفت و کمتر سخن می گفت. یکی از مردم علت و سبب سکوت و کم حرفی حضرت یونس را پرسید. حضرت گفت: سخن موجب شد که من در شکم ماهی افتادم و آن زمانی که در شکم ماهی  بودم از ترس و وحشت هم چون آتشی سوزان وجودم در حال سوختن بود و هم چون شمع ذره ذره در حال گداخته شدن و آب شدن بودم. بنابراین خاموشی و سکوت با سلامتی و تندرستی بهتر است از پرحرفی و سخن گفتن با پشیمانی.

از این حکایت این گونه نتیجه گیری می کنیم که هر چه انسان قبل از سخن گفتن تفکر کرد و یا کمتر سخن بگوید کمتر مورد خشم و عذاب و بازجویی قرار می گیرد. زیرا  با کمتر سخن گفتن بار گناهان انسان کمتر می شود و در نهایت پشیمانی و ندامت از گفتن سخنان بدون فکر و بدون ریشه کمتر خواهد بود و انسان  با آرامش فکری و سلامت جانی بیشتری به زندگی خود تا لحظه ی مرگ و بعد از مرگ ادامه می دهد.

 

 

انشا شماره دو

هنگامی که حضرت یونس (ع) از شکم ماهی نجات پیدا کرد ، از آن پس ، کمتر صحبت می کرد و بیشتر وقت خود را به تفکر می گذرانید . شخصی علت سکوتش را پرسید

فرمود : زبان و سخن گفتن بی جا موجب گرفتاری من در شکم ماهی شد و وجود همچون شمع من از ترس و وحشت سوخت و گداخت .

اگر سالم باشی و ساکت ، بسیار بهتر است از اینکه از روی سرزنش و ملامت سخن بگویی .

این حکایت ارزش و بهره ی سکوت برای انسان ها را منتقل می کند، چرا که از سکوت ضرری نمی رسد و از سخن بی جا ممکن جان خود را از دست بدهی.

 

۰

حکایت نگاری پایه یازدهم صفحه ۱۲۲ با موضوع یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همی گفت

 تحقیق رایگان

حکایت نگاری پایه یازدهم صفحه ۱۲۲ با موضوع یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همی گفت

حکایت نگاری پایه یازدهم صفحه۱۲۲

انشاء شماره یک

بازنویسی حکایت یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همی گفت

«یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همی گفت: ای پسر، چندان که تعلّق خاطر آدمیزاد به روزی است اگر به روزی ده بودی به مقام از ملائکه در گذشتی».

از جانب یکی از بزرگان که پرورش دهنده ی شاگردان زیادی بود به یکی از شاگردان خود گفت: ای پسر، این چنین که نسبت به روزی و مزد تعلق خاطر داری و به آن وابسته هستی اگر نسبت به روزی دهنده و مزده دهنده وابستگی داشتی در مقام و مرتبه ای بالاتر از فرشته ها قرار می گرفتی.

هدف از این حکایت پند دهی است و تربیت و آداب به شاگردان را به روش صحیح نشان می دهد و به شاگردان خود درس زندگی می دهد و خاطر نشان می کند که همانطور که انسان به درآوردن روزی توجه نشان می دهد همان طور نیز باید نسبت به روزی دهنده ی اصلی توجه نشان دهد و شکرگزار نعمت های بی کران او باشد که اگر به تک تک همه ی روزی های نازل شده توجه می شد و شکر گزار او می شد  انسان در مقام بالاتر از فرشتگان قرار می گرفت

 

انشاء شماره دو

خداوند در قرآن کریم خود را روزی رسان حقیقی موجودات معرفی می کند و می فرماید:

 

«اِنَّ اللّه هُوَ الرّزاق ذو القُوَّةِ الْمتین؛ همانا روزی بخش خلق، تنها خداست که صاحب قوت و اقتدار است». (طور: 58)

 

و در آیه ای دیگر، از این مرحله فراتر رفته و رساندن رزق و روزی به جنبندگان را بر خود لازم و حتمی دانسته و فرموده است:

وَ ما مِنْ دابَّةٍ فی الارضِ اِلاّ عَلَی اللّه رِزْقُها؛ (هود: 6)

هیچ جنبنده ای بر روی زمین نیست، مگر آنکه بر خدا لازم است روزی اش را برساند.

توجه به این نکته که خداوند، روزی رسان آدمیان است، بدون آنکه منافاتی با تلاش و فعالیت آنها داشته باشد، نویدی است به انسان ها که در خود احساس آرامش کنند و هیچ گاه در هیچ شرایطی از خداوند خویش ناامید نشوند. همچنین، آگاهی انسان از این مطلب، بدگمانی او را نسبت به پروردگارش از میان می برد و وی را از ادب بندگی دور نمی سازد. بنابراین آدمی هم می تواند خود در به دست آوردن رزق و روزی در حد توان تلاش کند و در عین حال، هرگز غصه روزی خویش را نخورد. از امام حسن مجتبی علیه السلام در این باره حدیثی زیبا با این مضمون نقل است:

در طلب روزی، مانند کسی که برای پیروزی پیکار می کند، مکوش و به تقدیر نیز چندان تکیه مکن که مانند شخص تسلیم شده، هیچ تلاشی نکنی. در جست وجوی فضل و روزی خدا برآمدن، از سنت است و انتخاب راه اعتدال در طلب روزی، از عفت است. نه پاکدامنی، مانع روزی است و نه حرص، سبب افزایش روزی؛ چرا که روزی، قسمت شده است و حرص ورزی، موجب افتادن در ورطه گناه است.

نکته دیگری که سبب می شود، آدمی رزق و روزی را تنها از خدا بداند؛ نه از عقل و درایت و تلاش، آن است که چه بسا انسان های عاقل و تیزبین که در به دست آوردن روزی دلخواه خویش ناکام می مانند و درمقابل، بسا آدمیان ساده اندیش و بی تدبیر که زندگی آنها سرشار از نعمت و رزق الهی است.

یکی از نویسندگان می گوید:

افعال خدا روی قاعده واحد نیست که به عقل و قیاس بگنجد. گاه به کسی که راه مجاهده و ریاضت می رود، کرامت و ولایت می بخشد و او را به کمال وصال می رساند و گاهی نیز کسانی را بی مجاهده و ریاضت به مقصود می رساند و در عوض، عده ای را که مجاهده کرده اند و راه ریاضت پیش گرفته اند، محروم می کند. [همچنین] چه بسا انسان های عاقل که راه ها بر روی شان بسته می شود و ای بسا آدمیان جاهل که [درهای رحمت به روی شان باز و] از رزق و روزی [خوبی] بهره مند می شوند.

بنابراین، همان گونه که سعدی در حکایت خویش آورده، کار عاقلانه آن است که تعلق خاطر آدمیان به جای روزی، به روزی ده باشد و بس.

به تعبیر خود سعدی:

فراموشت نکرد ایزد در آن حال                  که بودی نطفه ای مدفون و مدهوش

روانت داد و طبع و عقل و ادراک                جمال و نطق و رای و فکرت و هوش

کنون پنداری ای ناچیز همت                       که خواهد کردنت روزی فراموش

۰

مثل نویسی جایی که نمک خوردی نمکدان مشکن پایه دهم صفحه ۱۲۲

 تحقیق رایگان

مثل نویسی جایی که نمک خوردی نمکدان مشکن پایه دهم صفحه ۱۲۲

پایه دهم صفحه۱۲۲ مثل نویسی جایی که نمک خوردی نمکدان مشکن

انشاء شماره یک

مثل نویسی جایی که نمک خوردی نمکدان مشکن

مقدمه: قدر خوبی های آدم هایی را که در زمان مشکلات و سختی ها به ما کمک کردند بدانید زیرا این ها همان افرادی هستند که زمانی که در درد و رنج بودید کمک تان کردند. دقیقا زمانی که به غیر از آن ها هیچ کس دیگری به شما توجهی نکرد.

تنه انشا: در کوچه بازارهای یک شهر غریب مردی گرسنه و تشنه قدم می زد و از بدی روزگار می نالید. مرد دیگری که صدای مرد فقیر را شنید و وضع ظاهر و لباس مرد را دید بسیار ناراحت شد، جلو رفت و مرد فقیر را به خانه خود دعوت کرد تا همان غذای ناچیزی را که در خانه دارد با مرد فقیر شریک شود. مرد فقیر بسیار شادمان شد و همراه مرد وارد خانه شد. همسر صاحب خانه سفره ایی پهن کرد و از هر آنچه که داشت روی سفره گذاشت. مرد فقیر خورد و سیر شد و لباس تازه پوشید و با تشکر فراوان از آن جا بیرون رفت. گذشت و گذشت تا این که مرد فقیر در راه نادرست قدم برداشت و شروع به دزدی از خانه های مردم کرد. در بین همین خانه ها متوجه شد در خانه ایی وارد شده که قبلا در آن از غذای صاحب خانه خورده است. حواسش پرت شد و به آن روز که مرد با سخاوت کامل او را سیر کرده بود فکر می کرد. دستش خورد و نمکدان از روی میز افتاد و شکست. سر و صدا ایجاد شد و صاحب خانه بیدار شد و مرد را در حین دزدی دید. مرد فقیر بسیار از این کار خود پشیمان شد و صاحب خانه بسیار ناراحت. با دردمندی و افسوس گفت: در خانه من نان و نمک خوردی و الان در همان خانه نمکدان شکاندی… آن جا بود که دیگر پشیمانی سودی نداشت. اتفاقی که نباید می افتاد افتاده بود.

نتیجه گیری:این ضرب المثل نقل شد و استفاده شد تا برای همیشه در یاد آدم بماند که جواب خوبی را با بدی نمی دهند. جایی را که نمک خوردی نمکدان مشکن

 

انشاء شماره دو

مرد رفتگر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند . او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند.

هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست. تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفتگر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .

یک شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رساند، او با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید . وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یک به بهانه ای با پدر شام نخوردند .

دلش بدجوری شکست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی بچه ها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید :

“چقدر امشب گشنگی کشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه. با اون دستاش که از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره “.

آری این حکایت فرزندان ناسپاسی است که نمک می خورند و نمکدان می شکنند …

 

انشاء شماره سه

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى باهم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لا یموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم ، بیاید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.

 

البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند. خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و…بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلا جات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است ، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است ، بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند.

خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم ، من ندانسته نمکش را چشیدم ، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و…

آنها در آن دل سکوت سهمگین شب ، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است ، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و…

بالآخره خبر به سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟… ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم . در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم .

این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است ، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟ گفت : آرى . سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى ؟ گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت . سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى ، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.