راهنما :
با خیال راحت خرید کنید .پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست .در صورت هرگونه مشکل در خرید آنلاین و دریافت فایل با شماره 09159886819 - صارمی اسمس بدهید .

۰

انشا در مورد مقایسه مادر و شمع

 تحقیق رایگان

انشا در مورد مقایسه مادر و شمع

انشا درباره مقایسه مادر و شمع

مقدمه: گاهی قدر چیزها و آدم های اطرافمان را نمی دانیم و زمانی متوجه می شویم که فرصتی برای بازگشت نداریم و کاری جز حسرت خوردن نمی توانیم انجام دهیم.

تنه انشاء: مادرها فرشته هایی زمینی هستند که جان می دهند برای فرزندان خود در دشت پر از زمین می روند، اما حاضر نیستند که فرزند عزیزشان خاری به پایشان برود و از درد «آخ» بگویند. مادرها دقیقا مانند شمعی هستند که قطره قطره آب می شوند اما همیشه روشن می مانند تا ما با آسودگی تمام از روشنایی آن استفاده کنیم، اما به چه قیمتی؟! با ذره ذره آب شدن خودشان. هر روز بیشتر از روز قبل آب می شوند اما ما تنها به روشنایی نشأت گرفته از آن فکر می کنیم و آب شدن شمع برایمان جلب توجه نمی کند، تنها زمانی متوجه می شویم که شمع کور سوی خود را از دست داد و خاموشی همه جا را فرا گرفته است. آن زمان حسرت می کشیم که ای کاش بیشتر مراقب شمع زندگیمان بودیم و ای کاش کمی به شمع زندگیمان مرخصی می دادیم. می دانی چیست؟ مادرها حتی روز مرخصی هم ندارند تنها روزی که می توانند کمی آن هم کمی استراحت کنند زمانی است که مریض شده اند و با بیماری دست و پنجه نرم می کنند. مادرها شمع زندگی ما هستند قبل از اینکه آب شوند و خاموش شوند کمی مراقب او باشیم، نگذارید زمانی که دنیا برایتان تاریک و سیاه شد حسرت و پشیمانی بکشید. کمی مراقب مادرهای خود باشید شمع ها زودتر از آنچه که تصورش را کنید آب می شوند و خاموش می گردند. قبل از اینکه تنها چند قطره ی خشک شده از شمع برایتان باقی بماند قدرش را بدانید.

نتیجه گیری: همین الان بلند شو و دست های مادرت را ببوس تا روزی دنیا دست های تو را ببوسد و کنارت بگذارد. همین الان به فکر شمع زندگیت باش او می سوزد تا تو را روشن کند

 

انشا در مورد مادر

انشا یک

دست های تو خم می شود مادر عزیزم.

مادرم ای کسی که از راحتی و آسایش خود بریده ای و آن را در جهت بزرگ کردن من داده ای! ای کسی که وجود مقدست برایم همه چیز است، دوستت دارم.

مادر گوهری گرانبها، زیبا و مقدس است.

بچه که بودم دلم به گرفتن گوشه ی چادر مادرم خوش بود اکنون بزرگ شده ام و مادرم را می خواهم نه برای گرفتن گوشه ی چادر مادرم، می خواهم باران ابرهای تیره ی خودم را پاک کنم نه برای این که دلم خوش شود که می دانم نمی شود شاید دلم کمی با بوی خوش چادر مادرم آرام بگیرد.

حال نوجوانم و درس می خوانم اما وقتی پیر شوم، مطمئنم تمام زندگی ام درد خواهد کرد و به جوش و خروش خواهد افتاد زیرا دلم نوازش و نسیم دست های نورانی و معطر مادرم را می خواهد.

مادر موجود عجیبی ست… می دانید چرا؟ روزی پیش مادرم رفتم و گفتم: مامان یه چیزی بگم منو دعوا نمیکنی؟ او گفت: چی پسرم؟؟ گفتم: دوچرخه ام را شکسته ام. او با چهره ای خندان اما دست های خروشان به پاهایم ضربه زد.

اما به خدا قسم حدودا بعد از 5 دقیقه کنارم آمد و مرا بغل کرد و من در دریای محبت مادرم غرق شدم.

او به من گفت: پسرم می دانی چرا تورا زدم؟ گفتم حتما به خاطر شکستن دوچرخه. او گفت: نه پسرم!! چون تورا خیلی دوست دارم و قلبم برای افتادن

یک تار مویت تند تند می تپد و دلم از آسیب رسیدن به تو خود را به قفسه ی بدنم می زند.

من منظور مادرم را الان می فهمم.

من وقتی که شب ها می خوابم مادرم دستی بر گهواره دارد و دستی در دست خدا وقتی گهواره را تکان می دهد عرش خدا به لرزه در می آید و فرشتگان سکوت می کنند تا زیباترین نغمه ی نوازش را بشنوند.

مادرم من چشم به راه لبخند پر غرور و درخشان تو هستم،

لبخندی که هر گرهی را باز می کند. برای تمام لحظاتی که به خاطر من رنج کشیده ای متاسفم! اما بعد از طوفان های کودکی، این آرامش است که پا برجا خواهد ماند.

نبودن تو، فقط نبودن تو نیست؛ نبودن خیلی چیزهاست: کلاه روی سرمان نمی ماند،

پول در جیبمان دوام نمی آورد، نمک از نان و خنکی از آب می رود، ما بدون تو فقیر می شویم مادر.

دست پر مهر مادر، تنها دستی ست که اگر از دنیا، کوتاهم باشد، از تمام دست ها بلند تر است.

آدم ها وقتی کودک اند، می خواهند برای مادرشان هدیه بخرند؛ اما پول ندارند…

وقتی بزرگ می شوند، پول دارند ولی وقت هدیه خریدن ندارند…

وقتی که پیر می شوند، پول دارند؛ وقت هم دارند؛ ولی دیگر مادر ندارند…

 

انشا دوم درباره مادر

مادر کلمه است که هر انسان آگاه به آن آشنایی کامل دارد. هر انسان از اَوان طفولیت الی آخرین ساعت حیات خویش در فکر واندیشه این گوهر زیبا وگرانبها می باشد زمانیکه انسان پا به عرصه حیات و زندگی میگذارد همین مادر است که طفل خویش را با یک عالم مشکلات زنده گی تربیه وپرورش داده تا باشد مصدر خدمت برای خود وجامعه خویش گردد.

شب زنده داری های مادر در آوان طفولیت بخاطر صحت وسلامتی طفلش وباخبری از آن هزاران تکالیف جدی دیگر که هر لحظه حیات طفل  را به مخاطره می اندازد یکی از اعمالی به حساب میرود که هر انسان داردای ضمیر روشن ولو هر قدر مصدر خدمت برای مادر خویش گردد بازهم ناچیز خواهد بود. و آرزوی همیشه گی مادر باخبری از طفلش است .

مادر مقدس ترین موجود روی زمین به شمار رفته و مادر زیبا ترین وگرانبها ترین هدیه الهی است که برای هرکس به ارمغان آورده است. وهر لحظه اطاعت وعبادت این موجود پاک ومقدس هر انسان روشنفکر لازم می باشد و هرکس اگر خواهان کسب رضای خداوند متعال(ج) باشد با ید به بهترین صورت اطاعت واحترام مادر را داشته باشد.  تلخ ترین لحظه عمر، لحظه مرگ مادر است و آغوش مادر گرم ترین جای برای زیستن است.

مادر نه بلکه پسر خودرا نه ماه در شکم خود حمل میکند بلکه بیخوابی های مادر که برطفلش میکشد اصلاً جبران نمیشود. پیامبر اکرم (ص) می فرماید که اگر من مادر خودرا به آغوش خود گرفته هفتاد دور خانه خدارا طواف کنم باز هم ناچیز خواهد یک شب بیخوابی مادر جبران نمیشود، یعنی زحمات که مادر بر اولاد خویش میکشد جبران ناپذیر است.  ومادر تمام زنده گی اش را فدای اولاد خویش میکند تا یک اولاد های خوب وبا تربیه تحویل به جامعه بدهد، زیرا که چه خوش گفته اند که:  بهشت زیر پای مادران است. پس بر ما لازم است تا همیشه به این گوهر زیبا ومقدس احترام داشته و عملی را انجام ندهیم که باعث رنجش ایشان گردد. پس ما چرا به پدر ومادر خود احترام نکنیم؟ ما چرا تابع امر مادر یا از سخن های مادر بی اطاعتی کنیم؟    پس جوانان وخواننده گان محترم امیدوام همیشه مصدر خدمت برای مادر وجامعه خود باشید وامیدوارم که نظر تان را در این مورد بیا نمایید پس جوانان عزیز تا بع امر مادر تان باشید تا بهشت نصیب تان شود.    ویک چیز دیگر را که یاد آور شوم   جوانان وعزیزان که به پدر ومادر خود احترام نمی کند ویا تابع امر مادر خود نمی باشد و یا از امر مادر بی اطاعتی میکند دلیلش چیست؟  امید وارم که دلیلش را بگوید که چرا بی اطاعتی میکند. مادر ای کسی که راحتی و آسایش خود را برای بزرگ کردن من فدا نمودی ای وجود مقدسی که شبها بی خوابی …

آن هنگام که درخشش چشمانت را در آسمان زندگی ام می بینم؛ آن هنگام که جوشش چشمه ی چشمت را در سراشیبی صورت زیبایت برانداز می کنم؛ زمانی که به یاد می آورم چگونه در جستجوی آغوش پرمهرت حجم خالی فضا را لمس می کردم و با بی تابی نامت را بر زبان می آوردم؛ دلم چون کودکی بازیگوش و بهانه گیر در کنج قفس سینه سر بر دیوار می کوبد.

عزیز من، عزیز بودنت را خدا دانست. او که بهشت را زیر پایت نهاد؛ و تو را بزرگ و گرامی داشت.

گاه دست هایم روی موج احساس می لرزد و باران اشک در چشمانم به غم می نشیند. چرا که جوانیت را به پای من ریختی تا جوانم کنی،تا روزی کنارت بنشینم و سرم را بر زانویت بگذارم و نوازش دست هایت را روی صورتم احساس کنم؛ تا روزی تکیه گاهت شوم و انیس تنهاییت.

ای کسی که خورشید در مقابل مهربانی ات شرمنده می شود و ماه چهره در نقاب می کشد، هنگامی که رنج بی خوابی ات را که با گریه های شبانه ی من تفسیر می شود، تصویر می کنم و زمانی که به یاد می آورم که نمی توانستم لحظه ای حتی به اندازه یک چشم بر هم زدن بی تو بمانم، اشک روی چشمانم پرده می اندازد.

مادرم، ای امید من، هنگامی که با وجودت گل آرزوهایم شکوفه داد و دیوارهای سنگی سکوتم شکست. تو به من زبانی آسمانی یاد دادی، تو آیینه ی آفتابی. مرا مثل آب جذب خودت کردی، تو مرا سبز کردی…

مادرم، ای آن که وجود مقدست سراسر عشق و ایمان و دل دریاییت به وسعت آسمان است، من با وا‍ژه هایم که لبریز عشق است همه جا می نویسم که دوستت دارم و بدان که تو را در ایمن ترین و زیباترین عضو بدنم جای داده ام و هر لحظه با هر تپش، قلبم نام زیبایت را زمزمه می کند.

مادرم؛ عشق را بخاطر تو آموختم. دوست داشتن را برای تو نوشتم و تویی که همیشه در زندگی ام ترانه ی امید سردادی. تو را دوست می دارم اگر باور کنی تو خدای روی زمینم هستی.

۰

کارگاه نوشتاری پایه یازدهم سفر نامه با موضوع کلی لحظات خاص

 تحقیق رایگان

کارگاه نوشتاری پایه یازدهم سفر نامه با موضوع کلی لحظات خاص

کارگاه نوشتاری پایه یازدهم صفحه ۱۰۰سفر نامه با موضوع کلی لحظات خاص

سفرنامه اول

«شهر مصر برکنار نیل نهاده است به درازی و بسیار کوشک ها چنان است که اگر خواهند آب به ریسمان از نیل بردارند اما آب شهر همه، سقّایان آورند از نیل، بعضی به شتر و بعضی به دوش و سبو ها دیدم از برنج دمشقی که هر یک سی من آب گرفتی و چنان بود که پنداشتی زریّن است. یکی مرا حکایت کرد که زنی است که پنج هزار از آن سیو دارد که به مزد می دهد، هر سبو، ماهی به یک درم و چون بازسپارند باید سبو درست بازسپارند».

مکان:شهر مصر در کنار رود نیل

مضوع کلی و لحظات خاص:شهری زیبا و بکر در کنار رود پر آب و زلال نیل که مردم برای تامین آب روزانه ی خود با شتر و به کمک دوش خود آب را از رود برداشته و به خانه ی خود می برند.

نکات جذاب یا عجیب: حکایت کرده اند  زنی پنج هزار سبو دارد که سبوها را اجاره می دهد تا با کمک آن از رود آب بردارند و درآمدی کسب می کند هر سبو ماهی یک درم است و باید سبوها را سالم بازگردانند.

 

سفرنامه دوم

سفرنامه ناصر خسرو به روم

شام روم شرقی(سوریه)

شنبه دوم رجب 438 به سروج آمدیم و دوم از فرات بگذشتیم و به منبج رسیدیم .و آن نخستین شهری است از شهرهای شام ,اول بهمن ماه قدیم بود و هوای آن جا عظیم خوش بود .هیچ عمارت از بیرون شهر نبود و از آن جا به شهر حلب رفتم .از میافارقین تا حلب صد فرسنگ باشد .حلب(آلپو) را شهر نیکو دیدم باره ای عظیم دارد ارتفاعش بیست و پنج ارش (آرنج تا نوک انگشت بلند) قیاس کردم و قلعه ای عظیم همه بر سنگ نهاده به قیاس چند بلخ باشد همه آبادان و بناها بر سر هم نهاده .و آن شهر باجگاه(گمرک) است میان بلاد شام و روم و دیار بکر و مصر و عراق .و از این همه بلاد تجار و بازرگانان آن جا روند .چهار دروازه دارد باب الیهود , با ب الله , با ب الجنان , باب انطاکیه(شهر رومی باستانی امروزه در ترکیه قرار دارد) و سنگ بازار آن جا رطل ظاهری چهار صد و هشتاد درم باشد و از آن جا چون سوی جنوب روند بیست فرسنگ حما باشد و بعد از آن حمص و تا دمشق پنجاه فرسنگ باشد از حلب و از حلب تا انطاکیه دوازده فرسنگ باشد و به شهر طرابلس همین قدر و گویند تا قسطنطنیه(استانبول) دویست فرسنگ باشد . یازدهم رجب از شهر حلب بیرون آمدیم به سه فرسنگ دیهی بود جند قنسرین(شهر باستانی در منطقه حلب سوریه) می گفتند. و دیگر روز چون شش فرسنگ شدیم به شهر سرمین رسیدیم بارو نداشت .شش فرسنگ دیگر شدیم معره النعمان بود باره ای سنگین داشت شهری آبادان و بر در شهر اسطوانه ای سنگین دیدم چیزی در آن نوشته بود به خطی دیگر از تازی(غیر از عربی) . از یکی پرسیدم که این چه چیز است گفت طلسم کژدمی است که هرگز عقرب در این شهر نباشد و نیاید و اگر از بیرون آورند و رها کنند بگریزد و در شهر نیاید .

بالای آن ستون ده ارش(آرنج تا نوک انگشت بزرگ) قیاس کردم , و بازارهای او بسیار معمور(آّباد) دیدم و مسجد آدینه شهر بر بلندی نهاده است در میان شهر که از هر جانب که خواهند به مسجد در شوند سیزده درجه بر بالا باید شد و کشاورزی ایشان همه گندم است و بسیار است و درخت انجیر و زیتون و پسته و بادام و انگور فراوان است .

موضوع: سفر در چندین شهر زیبا و دیدنی اطراف که جزء شهرهای بزرگ و با اهمیت آن دوران بوده و بناهای عظیم و زیبایی در آن ساخته شده که دارای عظت و استقامت زیادی بود ه اند، یکی از این شهرهای بزرگ و دارای اهمیت حلب بوده که کمرگی ما بین شهرهای شام و روم و کشورهای عراق و مصر بوده است.

نکات جالب: وجود ستونی  سنگی عظیم که دست نوشته ایی به خط غیرعربی برای دوری عقرب ها و فرار از شهر بر روی آن نوشته شداند.

 

سفرنامه سوم

مقدمه: زندگی سفری طولانی است که انسان با پیمودن این مسیر از زمانیکه کوچک است و تا وقتی که جوان و بزرگ تر می شود , با به دوش کشیدن کوله باری از تجربیات و خاطرات بار سفر را می بندد و به مقصدگاه ابدی خود می رود.

تنه انشا: یکی از سفرهای زندگی من که هم ناملایمات و هم خوشی های زیادی در پی داشت ,  سفر به شمال کشور یعنی گیلان بود که یکی از خاطرات خوب زندگی من را رقم زد.

جاده شمال با آسمان آبی و ابرهای پراکنده سفید و با باران های گاه و بی گاهش , عطر و بوی دلنشین و هوای دلپذیرش , به یک خاطره خوب در ذهن هر مسافری که به شمال سفر میکند تبدیل شده است .

در سفر ما به شمال باران نم نم می بارید و بوی خاک تازه تر شده ,  همه جا را فراگرفته بود. درخت ها بر جاده های پر پیچ و خم شمال مانند چتری سایه انداخته بودند و صدای پرنده ها از گوشه و کنار به گوش می رسید.

اما متاسفانه ترافیک هم از شهرهای دیگر به همراه بقیه مسافران بار بسته بود و به اینجا آمده بود و باز هم تلفات و آسیب ها به چشم می خورد و لحظات تلخی را به وجود می آورد.

اما با این حال گذر کردیم و به مناطق دیدنی گیلان رفتیم تا از مناطق زیبای دیگر هم دیدن کنیم.

به امام زاده ابراهیم رفتیم و برای گذشتگان طلب آمرزش و رحمت کردیم.

به قلعه رودخان رفتیم و از آن همه پله های طولانی و بلند عبور کردیم و به بالای کوه رسیدیم و از میراث فرهنگی اصیل گیلان دیدن کردیم .

تابلوی زیبای قلعه را خریدیم تا برای همیشه لحظات خوب و شیرین و طبیعت زیبای قلعه رودخان را به خاطر بسپریم.

سفر ما ادامه داشت . از مغازه های شهر گیلان که دارای سوغاتی های این شهر نظیر  شیرینی فومن و نان زرین و کوکی های خوشمزه و غذاهای محلی خوشمزه دیدین کردیم و مقداری برای خود و خانواده خود به رسم یادبود خریداری کردیم .

همراه با خانواده به رستوران محلی رفتیم . در منوی آن رستوران  مرغ ترش ,  ترش تره , ماهی شکم پر، باقالی قاتوق و میرزاقاسمی وجود داشت که ما مرغ ترش  را انتخاب کردیم و بسیار خوشمزه بود.

در ادامه مسیر به موزه میراث روستایی رشت رفتیم و از صنایع دستی خوش رنگ و زیبای آن جا دیدن کردیم .

همچنین از موزه میرزاکوچک خان جنگلی و جنگل های سراسر پوشیده از درخت های کاج و صنوبر که منظره ی زیبایی آفریده اند دیدن کردیم. استان گیلان آنقدر زیبا است که هر چه از آن بگویم کم گفته ام.

زمان ما خیلی زود گذشت و تمام شد و ما مجبور به بازگشت شدیم .

در مسیر بازگشت ماهی گیران زحمت کش را دیدیم که تور به دست به سمت دریا می روند

و می‌دیدیم مزرعه های برنج که عطر برنج تازه خوشه زده همه جا را پر کرده است و همچنین زیتون های خوشمزه که از درخت ها آویزان بودند و رنگ سبز و زیبایش , منظره قشنگی در اطراف و در طبیعت به وجود آورده بود.

نتیجه گیری: سفر ها می آیند و می روند تنها چیزی که مهم است این است که همراه خود از سفرها چه چیزی را به همراه بیاوریم و چه خاطره ای ثبت کنیم.

 

سفرنامه چهارم

نقل است زمانیکه من یکسال بیشتر نداشته ام، والدینم مرا به شهر تبریز برده اند. مثل اینکه پدرم آنجا کاری داشته و به این بهانه اولین سفر من با هواپیما اتفاق می افتد.

خب واضح است که منِ یکساله که به ابزار زبان مجهز نبوده ام و تازه چشمم به دنیا باز شده بوده، هیچ چیزی از آن سفر به تبریز به خاطر ندارم. اما الان که زبان را آموخته ام و مغزم یک جورایی شده که می توانم آن سفر را هر جوری ببینم، توان آنرا دارم که با قوه ی مقدس خیال آن سفر را بازآفرینی کنم.

پس بسم الله، شروع می کنم. من فکر می کنم از هواپیما که پیاده شدیم، پدرم ماشینی گرفته و مارا به هتلی برده که ستاره های زیادی دارد. البته من نمیدانستم ستاره و هتل چند ستاره چیست اما از تخت تمیز و نرمی که داشته و غذاهای داغ و خوشمزه اش متوجه شده ام که حتما جای خوبی است

بعد که در هتل مستقر شدیم، پدرم رفته و برای ما سفارش غذا داده و مادرم با من بازی می کرده و جغجغه ام را بالای سرم، روبروی چشمان از حیرتْ به تمامی باز من، تکان میداده است.

من هم گاهی نق می زده ام و گاهی می خندیدم، گاهی بهانه شیر داشته ام و گاهی شیطانی ام گل می کرده و میزدم وسایل بابا را که مرتب روی میز چیده شده بوده، می انداختم و می شکاندم.

بیرون از هتل اما برعکس، سرد سرد بوده. مادرم مرا داخل چند لباس و پتو می پیچیده که یک وقت سرما نخورم که اگر می خوردم چه ماجرایی بوده و چه بدبیاری ای می شده سفر.

خلاصه از شواهد و اذکار اینگونه بر می آید که نه تنها سرما نخوردم که سرحال و سالم بودم و کمی هم به واسطه سفر و آب و هوای ناب تبریز چاق هم شده ام.

این قصه چند روزی ادامه داشته تا اینکه بالاخره کار پدر انجام گرفته و پس از کمی گشت و گذار در شهر و دیدن دیدنی های تبریز باز با یک هواپیمایی که از قضا قصد سقوط هم نداشته به تهران این شهر تعریف ناپذیر بازگشته ایم.

این هم گوشه ای از خیال من بود، که اگر خیال همه چیز نیست، پس چیست!

۰

شعر گردانی پایه یازدهم در مورد ز کوی یار می آید، نسیم باد نوروزی

 تحقیق رایگان

شعر گردانی پایه یازدهم در مورد ز کوی یار می آید، نسیم باد نوروزی

شعر گردانی پایه یازدهم صفحه۱۰۳ در مورد ز کوی یار می آید، نسیم باد نوروزی

انشاء شماره یک

«ز کوی یار می آید، نسیم باد نوروزی از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی»

در زندگی فرصت ها و لحظه ها بدون خبر می آیند و می گذرند بدون آنکه خبری دهند و تو را مطلع سازند. آن لحظه تویی که باید فرصت زندگیت را بگیری و غنیمت شماری و به وسیله ی آن چراغ دل خود را روشن و امیدوار کنی.. دقیقا مانند نسیم بهاری ملایم و بی صدا می آید و می گذرد بدون هیچ صدا و هیچ هشداری. همیشه که از این فرصت ها برایت پیش نمی آید و در قلبت را نمی کوبد تا تو نیز در قلبت را باز کنی و کلید روشنائیش را فشار دهی. تنها فرصت های کمی برای روشن کردن و پر کردن قلبت از امید و آرزو فراهم می شود و تو باید با بیشترین دقت و نگاهی آگاه و موشکافانه فرصت های خوب را از فرصت های بد جدا کنی و بهترین آن را انتخاب کنی. همیشه باد نوروزی نوید بهار و شگوفایی و زیبایی و عطر و بوی گل را به همراه خود دارد و نشان دهنده ی  نوآوری و آبادانی می باشد. دقیقا همان فرصت بزرگ زندگیت که با آمدنش همچون باد نوروزی علاوه بر روشن کردن دلت تو را سرشار می کند از عطر و زیبایی بهاری و با گل های رنگارنگ دلت را پر می کند از انرژی مثبت و دیدی مثبت و قلبت را از سیاهی ها و انرژی منفی دور می کند و تبدیل می شود به قلبی روشن و پر از نور و روشنایی.

بنابراین از این بیت زیبای حافظ باید درس بگیریم و در قلبمان را رو به سیاهی ها و تاریکی ها ببندیم و با استفاده از فرصت ها خوب و انتخاب آن ها قلبمان را پر کنیم از امید و روشنایی و حس خوب تا دنیا به ما لبخند بزند و هر روزمان پر شود از روزها و بادهای نوروزی و بهاری.

 

انشاء شماره دو

در گوشه ایی نشسته بودم و از آرامش آن بعد از ظهر دلنشین تابستانی لذت میبردم، ناگهان نسیمی سرزده به اتاق خلوتم پاگذاشت چشمانم را بستم و شادی حضور مهمانم را بیشتر احساس کردم ، که دوستی قدیمی و دلنشین مهمان فکر و جسم خستم شد این فکر که حضورش به قول شاعر شیرین سخن چون نسیم کوی یار جانبخش دلم بود خستگی های روز پر از فعالیت را زود ، جرات چشم گشودن با این فکر که خیال دوست از سرم بپرد را نداشتم چشم بر هم نهادم و در خواب لحظاتی را کنار یکدیگر گذارنیدیم؛ چشم باز کردم و دیگر در کنارم حضوری نداشت و دستان مهربانش در دستانم نبود امام همچنان فکرش روشنای قلبم شده بود از پنجره به بیرون نگاه کردم خورشید از دریچه ی تنگ آسمان داشت جای خود را با شب عوض میکرد و در این واپسین لحظات تمام زیبایش را با پاشیدن نورهای رنگیش به رخ زمینیان میکشید دلم شاد بود و قلب می تپید باری دیگر یاد کردم از شعری که میگف ز کوی یار می آید، نسیم باد نوروزی     از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

 

 

شعر کامل ز کوی یار می آید، نسیم باد نوروزی

 

ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی          از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن   که قارون را غلط‌ها داد سودای زراندوزی

ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است    که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی

به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی    به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست   مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی

طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن   کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی

سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون آی   که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی

ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست   مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی

می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عیبش  خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی

جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع   که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی

به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم   بیا ساقی که جاهل را هنیتر می‌رسد روزی

می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش    که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی

نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه تورانشاه      ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی

جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده    جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی

 

 

معنی شعر

 

١ - از کوى یار بوى خوش باد نوروزى مى‌آید. اگر از این باد یارى بخواهى، چراغ دلت را روشن‌خواهى کرد. [یعنى: دلت روشن خواهد شد. دل را به چراغى مانند کرده که با وزش باد نوروزى‌فروزان‌تر مى‌شود.]

٢ - اگر مانند گل خرده‌اى دارى، آن را براى عیش و عشرت خرج کن؛ زیرا که سوداى زر اندوزى، قارون را دچار خطاهاى بسیارى کرد. [خرده،یعنى پول خرد و اندک. در این جا مقصود از خرده،پرچم‌هاى زرد درون گل است که معمولا از آن به عنوان زر یاد مى‌شود.مقصود آن است که اگر اندکى‌ زر دارى،آن را نیندوز، بلکه صرف عیش کن.]

٣ - بلبل از شراب لعل‌گون جام گل آن چنان مست است که در فضاى آسمان فیروزه رنگ آهنگ‌ «تخت فیروزى»را سر داده است. [گل را به جام پر از شراب سرخى مانند کرده که بلبل از آن سرمست‌شده؛ چرخ فیروزه استعاره از آسمان و«تخت فیروزى»نام آهنگى و لحنى در موسیقى قدیم بوده‌است.]

۴- به صحرا برو تا غبار غم را از دامن وجود خود بیفشانى و به گلزار بیا تا غزل سرودن را از بلبل‌ بشنوى و یاد بگیرى. [غبار غم، تشبیه غم به غبار و از دامن افشاندن،کنایه از رها کردن و دور ریختن‌است.پس مى‌گوید:به صحرا برو تا با تماشاى سرسبزى و خرمى و زیبایى آن،غم‌ها را فراموش‌کنى!]

۵ - اى دل چون در این کاخ فیروزه رنگ زندگى جاودان امکان ندارد، مجال و فرصت عیش را با پیروزى و نیک‌بختى غنیمت بشمار[و آن را از دست مده.فیروزه ایوان،استعاره از آسمان و زندگى‌دنیوى است.]

۶- روش کام بخشیدن به دیگران چیست؟ کام و آرزوى خود را رها کردن است. کلاه سرورى و بزرگى کلاهى است که آن را از این«ترک»-یعنى رها کردن آرزوها-بدوزى! [مى‌گوید:اگر مى‌خواهى‌دیگران به آرزوى خود برسند، تو خود آرزوهایت را ترک کن.ترک آرزوهاست که موجب سرورى و بزرگى است.ترک،در مصراع دوم ایهام دارد به ترک کلاه.مقصود از ترک کلاه،تکه‌هایى است که هرکلاه از آن‌ها دوخته مى‌شود.مثلا کلاه فقر سه ترک داشته است(به نشانه‌ى ترک دنیا و ترک عقبى و ترک کلاه!)اما در این جا مقصود از ترک،همان رها کردن و ترک کردن است.]

٧ - سخن را پوشیده و سربسته مى‌گویم: مانند گل از پرده بیرون بیا و شادباش زیرا که حکومت‌ میر نوروزى کوتاه مدت است و پنج روزى بیش نیست. [مقصود این است که روزهاى عید به سرعت‌مى‌گذرد، پس فرصت شادى را از دست مده. میر نوروزى،یعنى امیر و فرمانرواى نوروزى،به یک رسم‌کهن اشاره دارد که مطابق آن،در آغاز هر سال شمسى،به مدت چند روز،کسى به جز پادشاه و حاکم را(اغلب دلقکى را)به عنوان پادشاه انتخاب مى‌کردند که البته جنبه‌ى تفنن و سرگرمى داشته و ظاهرا دستورهاى او را اجرا مى‌کرده‌اند و پس از اتمام مدت مقرر، او را از مقام حکومت بر مى‌داشته‌اند. بنابراین«حکم میر نوروزى»کنایه از زودگذر و ناپایدار بودن است.]

٨ - نمى‌دانم قمرى در کنار جویباران چرا نوحه و مرثیه خوانى مى‌کند؛ مگر او هم مانند من غمى‌ دائمى و شبانه‌روزى در دل دارد؟

٩ - شرابى دارم که مانند جان شفاف و صافى است اما صوفى بر آن خرده مى‌گیرد! خدایا هیچ‌ عاقلى گرفتار بخت بد نشود. [یعنى: شرابی چون جان و روح، پاک و روشن دارم، ولی صوفی از آن عیب می گیرد. خدایا! بخت بد و ناسازگار نصیب و قسمت هیچ عاقلی نشود. خدایا! آن صوفی ریاکار را مثل ما بدبخت نکن.»]

١٠ - اى شمع! یار شیرین از تو جدا شد. اکنون تنها بنشین؛ زیرا حکم آسمان این است، چه‌ بسوزى و چه بسازى! [با توجه به این که موم عسل را جدا کرده و از آن شمع مى‌ساخته‌اند، مقصود از یار شیرین شمع، همان عسل است.حکم آسمان هم که سرنوشت است. مى‌گوید: اى شمع، چه‌بسازى و چه بسوزى، سرنوشت تو این است که از یار شیرین خود، یعنى عسل جدا شوى!]

١١ - به سبب تکبر ناشى از علم، نمى‌توان خود را از اسباب و عوامل شادى محروم کرد. اى ساقى‌ بیا که روزى افراد نادان آسان‌تر و گواراتر به دست مى‌آید!

۱۲- در مجلس آصف دوران (یعنی جلال الدین تورانشاه)، در روزهاى عید نوروز جلالى شراب بنوش تا جرعه‌ى جام تو ساز و برگ تازه‌اى به جهان ببخشد. [یعنى با نوشیدن شراب در مجلس وزیر، چنان سرمست مى‌شوى که‌جهان را با ساز و برگ نوروزى، تازه و نو و زیبا مى‌بینى! مقصود از آصف،خواجه توران شاه وزیرشاه شجاع است؛ همچنان که در بیت بعد به صراحت از او یاد مى‌کند. مقصود از عید جلالى همان عید نوروز مطابق تقویم شمسى است.]

١٣ - نه فقط حافظ، خواجه توران شاه را ستایش مى‌کند و دعاگوى اوست، بلکه جهان او را مى‌ستاید و از مدح او انتظار عیدى و پاداش خوب دارد! [حسن طلب زیبایى در بیت نهفته است.مى‌گوید:این فقط حافظ نیست که دعاگوى خواجه است،بلکه همه دعاگو هستند و از این دعا و ستایش،امید صله و پاداش مناسب و عیدى دارند!]

١۴ - بارگاه او محراب دل و دیده‌ى پارسایان و پیشانى او براى سحرخیزان نماد و مظهر صبح‌ پیروزى است.[یعنى بارگاه او در نظر پارسایان مانند محراب شایسته‌ى تعظیم و ستایش است و پیشانى روشن او مانند سپیدى روز پیروزى است.][لازم به یادآورى است که این غزل،در نسخه‌ى خانلرى فقط هشت بیت دارد و برخى ابیات‌ مشترک نیز متفاوت ضبط شده است.ابیات  ٣ ، ۵ ، ١١ ، ١٢ ، ١٣  و  ١۴  متن حاضر،در نسخه‌ى خانلرى‌موجود نیست!]

۰

بازنویسی ضرب المثل تهی پای رفتن به از کفش تنگ پایه دهم

 تحقیق رایگان

بازنویسی ضرب المثل تهی پای رفتن به از کفش تنگ پایه دهم

پایه دهم صفحه ۱۲۲ مثل نویسی تهی پای رفتن به از کفش تنگ

انشاء شماره یک

مثل نویسی پایه دهم با موضوع تهی پای رفتن به از کفش تنگ

مقدمه:دست خالی و پای پیاده در بعضی موارد بهتر است از حال بد و جان پر درد.

تنه انشا: مردی بود که از دار دنیا  تنها یک اسب داشت و یک خانه ی کلنگی، با همان اسب کار می کرد و خرج زندگیش را در می آورد. بعد از مدتی کفش هایش پاره شدند و انگشت های پایش از کفش بیرون زد، مرد اهمیتی به این موضوع نداد. اما هر که از روبه رویش می گذشت به او می گفت که چرا انگشت های پایت بیرون زده است، کفشی نو بخر. اما مرد اهمیتی نمی داد تا اینکه کفش بیشتر پاره شد و بیشتر پای مرد بیرون زد . همه به او می خندیدند و می گفتند که پای برهنه راه بروی بهتر  است از این کفش پاره. مرد که دیگر ناگذیر شده بود به فکر چاره ایی افتاد و تصمیم گرفت کمی از پول هایش را که کنار گذاشته بود بردارد و به بازار رفت تا کفشی نو برای خود  بخرد. به حجره ی کفش فروشی رفت و از میان کفش ها، کفشی را انتخاب کرد و پوشید و بسیار به دلش نشست. پول را داد و کفش را گرفت. روز اول که کفش را پوشید احساس کرد که کمی کفش تنگ است اما با خود گفت حتما جا باز می کند کمی پایش تاول زد. اما اهمیتی نداد. روز دوم پایش بیشتر زخم شد، به طوری که دیگر نمی توانست آن وضع را تحمل کند. فریاد زنان کفش را از پای درآورد و گفت تهی پای رفتن به از کفش تنگ.

نتیجه گیری:شاید ما در شرایطی قرار بگیریم که ناشکری کنیم اما کمی که بگذرد و شرایط عوض شود می فهمیم شرایط قبل که آنقدر از آن می نالیدیم خیلی بهتر از شرایط جدید می باشد.

 

انشاء شماره دو

– یعنی راه رفتن با پای برهنه و بی کفشی بهتر از پوشیدن کفشی که به اندازه پا نباشد و کوچک باشد و پوشندن آن زحمت دارد.

– تنها نشینی بهتر از نشستن با انسان های نادان و نا اهروزی روزگاری پسر نوجوان در شهری زندگی می‌کرد او خیلی پاهای بزرگ و پهنی داشت، وقتی کفش در پا میکرد بزرگی پا ها چند برابر می شد و باعث می شد دوستانش او را به تمسخر و خنده بگیرند او هر روز که به مدرسه می رفت دغدغه کفش های بزرگ خود را داشت که احیاناً دوستانش او را دوباره مسخره نکنند او روزی تصمیم گرفت یک کفش با چند شماره کوچکتر از پای خودش خریداری کند تا از پاهای بزرگ و پهن خود خلاص شود، به مغازه کفش فروشی محله رفت و یک کفش با چند شماره کوچکتر برای خود خرید.

فردا آن روز: پسر نوجوان که می خواست به مدرسه برود کفش تنگ و کوچک را با زحمت فراوان پوشید، در لحظه اول از کوچک و جم و جور شدن پاهایش خیلی خوشحال شد ولی بعد از مدتی حس خیلی بد از تنگی کفش خود داشت، اما جم و جور شدن پا را ترجیح به‌راحتی داد و راهی مدرسه شد بعد از مدتی پیاده‌روی به سمت مدرسه از درد و فشاری که کفش به‌پای او وارد می‌کرد ناله می‌کرد و می‌گفت این درد پا کی خوب میشِ خدا …

اما با همان وضعیت دوست نداشت دوباره کفش‌های بزرگ و راحت خود را بپوشد، وقتی به مدرسه رسید به دلیل تنگی کفش و درد پا نه نمی‌توانست با دوستانش بازی کند و نه در سر کلاس صحبت‌های معلم را متوجه شود…

گذشت و گذشت تا صدای زنگ آخر مدرسه به گوشش رسید… او آرزو می‌کرد هر چه سریع‌تر به خانه برسد… از طرفی خستگی بعد درس و مدرسه و از طرفی دیگر درد پا، حاصل تنگ بودن کفش، او را بیچاره کرده بود…

جلوی درب مدرسه دیگر تحملش تمام شد و کفش‌هایش را درآورد آهی کشید … ( ای خدا خلاص شدم از این درد پا ) و کفش‌هایش به سطل زباله دم مدرسه انداخت و گفت …” تهی پای رفتن به از کفش تنگ ” و راهی خانه شد…

 

انشاء شماره سه

دیدی تحمل کفشی که پای آدم را می زند چه عذابیست؟معمولا" این مشکل در مورد کفش های نویی است که برای مراسمی تهیه شده اند.زخم حاصله و ساییدگی دوباره آن با کفش را هم حتما" تجربه کرده ای..تجربه ای که می تواند تمام لحظات شاد را به نابودی بکشد.مشکل وقتی است که به هر دلیلی مجبور باشی دوباره و برای ساعات متمادی از این کفش استفاده کنی.کفشی که در پشت ویترین و پس شیشه فریبنده بود، حال در پای تو عذاب مجسم است.هنگامی که کفش مورد نظر تنها پاپوشت باشد، مصیبت دو چندان می شود.چاره ای نیست.رستم است و همین یک دست اسلحه!بالاخره یک جوری با هم کنار میایین، البته با درد و عذاب!

گاهی کفشهای مناسب دیگری هم داری، منتهی همان زخم اجازه استفاده از بقیه کفش ها را هم نمی دهد.از هر چی کفش است بیزار می شوی و فراری.ناچار می شوی با یک دمپایی سر کنی.

همه ی ما یک جور کفشیم ...

 

شعر کامل تهی پای رفتن به از کفش تنگ

زن خوب فرمانبر پارسا    ***    کند مرد درویش را پادشا

برو پنج نوبت بزن بر درت    ***    چو یاری موافق بود در برت

همه روز اگر غم خوری غم مدار    ***    چو شب غمگسارت بود در کنار

کرا خانه آباد و همخوابه دوست    ***    خدا را به رحمت نظر سوی اوست

چو مستور باشد زن و خوبروی    ***    به دیدار او در بهشت است شوی

کسی بر گرفت از جهان کام دل    ***    که یک‌دل بود با وی آرام دل

اگر پارسا باشد و خوش سخن    ***    نگه در نکویی و زشتی مکن

زن خوش منش دل نشان تر که خوب    ***    که آمیزگاری بپوشد عیوب

ببرد از پری چهرهٔ زشت خوی    ***    زن دیو سیمای خوش طبع، گوی

چو حلوا خورد سرکه از دست شوی    ***    نه حلوا خورد سرکه اندوده روی

دلارام باشد زن نیک خواه    ***    ولیکن زن بد، خدایا پناه!

چو طوطی کلاغش بود هم نفس    ***    غنیمت شمارد خلاص از قفس

سر اندر جهان نه به آوردگی    ***    وگرنه بنه دل به بیچارگی

تهی پای رفتن به از کفش تنگ    ***    بلای سفر به که در خانه جنگ

به زندان قاضی گرفتار به    ***    که در خانه دیدن بر ابرو گره

سفر عید باشد بر آن کدخدای    ***    که بانوی زشتش بود در سرای

در خرمی بر سرایی ببند    ***    که بانگ زن از وی برآید بلند

چون زن راه بازار گیرد بزن    ***    وگرنه تو در خانه بنشین چو زن

اگر زن ندارد سوی مرد گوش    ***    سراویل کحلیش در مرد پوش

زنی را که جهل است و ناراستی    ***    بلا بر سر خود نه زن خواستی

چو در کیله یک جو امانت شکست    ***    از انبار گندم فرو شوی دست

بر آن بنده حق نیکویی خواسته است    ***    که با او دل و دست زن راست است

چو در روی بیگانه خندید زن    ***    دگر مرد گو لاف مردی مزن

زن شوخ چون دست در قلیه کرد    ***    برو گو بنه پنجه بر روی مرد

چو بینی که زن پای بر جای نیست    ***    ثبات از خردمندی و رای نیست

گریز از کفش در دهان نهنگ    ***    که مردن به از زندگانی به ننگ

بپوشانش از چشم بیگانه روی    ***    وگر نشنود چه زن آنگه چه شوی

زن خوب خوش طبع رنج است و بار    ***    رها کن زن زشت ناسازگار

چه نغز آمد این یک سخن زان دوتن    ***    که بودند سرگشته از دست زن

یکی گفت کس را زن بد مباد    ***    دگر گفت زن در جهان خود مباد

زن نو کن ای دوست هر نوبهار    ***    که تقویم پاری نیاید بکار

کسی را که بینی گرفتار زن    ***    مکن سعدیا طعنه بر وی مزن

تو هم جور بینی و بارش کشی    ***    اگر یک سحر در کنارش کش

(سعدی)

 

۰

بازنویسی ضرب المثل چاه کن همیشه ته چاه است

 تحقیق رایگان

بازنویسی ضرب المثل چاه کن همیشه ته چاه است

نگارش شاخه کار و دانش بازنویسی ضرب المثل

   چاه کن همیشه ته چاه است.

 

انشاء شماره یک

انشا درباره چاه کن همیشه ته چاه است

مقدمه:خیر و صلاح دیگران را خواستن یکی از صفات نیکوی انسان که در ذات و روح پاک او نهفته است اما بعضی از انسان ها این صفت را در زیر خروارها خاک دفن می کنند و به جای آن از صفات بد خود استفاده می کنند و ضرر آن تنها به خودشان باز می گردد.

تنه انشاء:  از زمانی که چشم باز می کنیم و دنیای اطراف خود را بهتر می بینیم و می شناسیم درگیر عواطف و احساسات مختلفی می شویم که گاه بعضی از آن ها خوب است و بعضی از آن بد و ناپسند که انسان از میان یکی یا هر دوی آن را بر می گزیند و راه و روش زندگی خود را بر اساس آن پایه ریزی می کند اما از قدیم و گذشتگان ما ضرب المثل هایی پرمفهوم و پر معنا نسل به نسل چرخیده که پشت همه ی این ضرب المثل ها داستان ها و حکایت های پر معنایی نهفته ، این ضرب المثل ها برای عبرت آیندگان چرخیده تا که برای آن ها درس عبرتی باشد و از تجربه ی آن استفاده کنند. بعضی از انسان هایی که راه غلط را انتخاب می کنند .و به جای خیر و خوبی دیگران تنها فکر آن ها ضرر رساندن به دیگران است که چنین افرادی را در چاه مصیبت و مشکلات بیندازند آن هاهرچه تلاش می کنند که این چاه عمیق تر باشد و راه بیرون آمدن سخت تر باشد اما همیشه عواطف و احساسات ما آینه ی زندگی خود ما است. یعنی هر چیزی را که برای دیگران می خواهیم به خود ما بازمی گردد. اگر دعای خیری برای کسی داشته باشیم خداوند در رحمتش را بیشتر به روی ما بازمی کند و برعکس آن هرچه به فکر نابودی و تباهی دیگران باشیم مورد خشم و غضب خداوند قرار می گیریم. انسان ها همیشه در چاهی می افتند که برای دیگران حفر کردند. همیشه در مصیبتی قرار می گیرند که برای دیگران پهن کرده بودند و دقیقا از همان چیزی که همیشه می ترسیدند بر سرشان اتفاق می افتد که این اتفاق قانون طبیعت می باشد و نیوتن نیز آن را ثبت کرده و در کتاب ها نوشته است و ما می خوانیم و هم چنان نسل به نسل گفته می شود و دیگران می خوانند و می نویسند.

نتیجه گیری:همیشه برای دیگران آرزوهای خوب داشته باشیم تا در اثر آن از کینه و دشمنی دور باشیم تا در اثر آن زندگی نیز برای ما لحظات خوب را رغم بزند تا در نهایت روح ما لطیف و پاک بماند تا مبادا مانند همان چاه کن ته چاه نباشیم.

 

انشاء شماره دو

چاه کن همیشه ته چاه است : کسی که برای دیگران تله ایجاد کند اول خودش می افتد

چون کسی به دیگری بدی کند یا در مجلسی یک نفر از بدی‌هایی که با او شده صحبت کند مردم می‌گویند آنکه برای تو چاه می‌کند اول خودش در چاه می‌افتد.

در زمان حضرت محمد(ص) شخصی که دشمن این خانواده بود هر وقت که می‌دید مسلمانان پیشرفت می‌کنند و کفار به پیغمبر ایمان می‌آورند خیلی رنج می‌‌کشید. عاقبت نقشه کشید که پیغمبر را به خانه‌اش دعوت کند و به آن حضرت آسیب برساند.

به این منظور چاهی در خانه‌اش کند و آن را پر از خنجر و نیزه کرد آن وقت رفت نزد پیغمبر و گفت: “یا رسول‌الله اگر ممکن میشه یک شب به خانه من تشریف ‌فرما بشید”. حضرت قبول کرد، فرمود: “برو تدارک ببین ما زیاد هستیم”. شب میهمانی که شد پیغمبر(ص) با حضرت علی(ع) و یاران دیگرش رفتند خانه آن شخص. آن شخص که روی چاه بالش و تشک انداخته بود بسیار تعارف کرد که پیغمبر روی آن بنشیند. پیغمبر بسم‌آلله گفت و نشست. آن شخص دید حضرت در چاه فرو نرفت خیلی ناراحت شد و تعجب کرد. بعد گفت حالا که حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهری دارم آن را در غذا می‌ریزم که پیغمبر و یارانش با هم بمیرند. زهر را در غذا ریخت آورد جلو میهمانان، اما پیغمبر فرمود: “صبر کنید” و دعایی خواند و فرمود: “بسم‌الله بگویید و مشغول شوید” همه از آن غذا خوردند. موقعی که پذیرایی تمام شد پیغمبر و یارانش به راه افتادند که از خانه بیرون بروند. زن و شوهر با هم شمع برداشتند که پیغمبر را مشایعت کنند. بچه‌های آن شخص که منتظر بودند میهمانان بروند بعد غذا بخورند، وقتی دیدند پدر و مادرشان با پیغمبر از خانه بیرون رفتند پریدند توی اتاق و شروع کردند به خوردن ته بشقاب‌ها. پیغمبر که برای آنها دعا نخوانده بود همه‌شان مردند. وقتی که زن و شوهر از مشایعت پیغمبر و یارانش برگشتند دیدند بچه‌هاشان مرده‌اند. آن شخص ناراحت شد دوید سر چاه و به تشکی که بر سر چاه انداخته بود لگدی زد و گفت: “آن زهرها که پیغمبر را نکشتند، تو چرا فرو نرفتی؟” ناگهان در چاه فرو رفت و تکه‌تکه شد. از آن موقع می‌گویند: “چاه مکن بهر کسی اول خودت، دوم کسی”.

 

انشاء شماره سه

حاکم عباسیان از یکی از اشخاص عرب به شدت خوشش می‌آمد و از همنشینی با او بسیار شادمان می‌شد. نوکران و خدمه‌ زیادی به فرمانروای عباسیان خدمت می‌کردند، اما یکی از این ندیمه‌ها بسیار حسود و کینه‌ای بود و زمانی که از دوستی و رفاقت بین حاکم و آن مرد عرب اطلاع پیدا کرد، بسیار حسادت ورزید و او را مانع از رسیدن به اهداف خودش دانست و به این فکر افتاد تا او را طوری نزد فرمانروا خراب کند که از چشم او بیفتد و خودش را در حضور خلیفه عزیز جلوه دهد.

روزی آن ندیمه نزد مرد عرب رفت و به او گفت من هنگام ظهر مهمانی ترتیب دادم، خوشحال می‌شوم که تشریف بیاورید و ناهار را با ما میل کنید و از حضورتان کمال استفاده را ببریم. آن مرد کمی فکر کرد و پیشنهاد او را پذیرفت.

غلام خلیفه فورا به خانه‌اش رفت و فرمان داد تا در غذای مرد عرب مقدار زیادی سیر بریزند. هنگام ظهر مرد عرب به خانه‌ی او آمد و بعد از اینکه ناهار را با هم میل کردند به گفتگو پرداختند. نوکر حاکم به مهمانش گفت دهانت بوی سیر گرفته است، سعی کن در حضور فرمانروا کمتر صحبت کنی و دستت را در مقابل دهانت بگیر تا بوی سیر، حاکم را آزار ندهد.

سپس مرد عرب از او خدافظی کرد و رفت. غلام به سرعت نزد حاکم رفت و به او گفت: سرور، چند ساعت قبل مرد عرب پیش من آمد و با گستاخی تمام به من گفت که پادشاه شما دهانش بوی گند می‌دهد و هنگامی که من با ایشان صحبت می‌کنم بسیار رنج می‌برم. به همین دلیل دستم را جلوی بینی و دهان خود قرار می‌دهم تا بوی بد را استشمام نکنم. سپس فرمانروا دستور داد تا آن مرد را نزد او بیاورند. مرد عرب هم طبق گفته‌ی غلام دربار، دستش را در مقابل دهان و بینی خود قرار داد تا بوی بد سیر حاکم را آزار ندهد. سپس وارد قصر شد و نزد حاکم رفت. وقتی پادشاه او را دید صحت گفته‌های غلامش برای او روشن شد. نامه‌ای نوشت مبنی بر اینکه آورنده‌ی این نامه را بلافاصله بعد از باز کردن نامه اعدام کنند. سپس نامه را مهر کرد و به مرد عرب داد و به او گفت آن را به فلان حاکم تحویل دهد. او هم بلافاصله از قصر خارج شد. در بین راه، با غلام برخورد کرد و به او گفت کجا می‌روی؟ مرد عرب به او گفت فرمانروا این نامه را به من داده‌اند تا به فلان حاکم تحویل دهم. ناگهان غلام به فکر فرو رفت و با خود گفت تمام تلاش من برای خراب کردن این مرد عرب بی‌فایده بوده است و حتی او را نزد حاکم دیگری می‌فرستد تا در برابر این ماموریت پاداش دریافت کند. بهتر است این نامه را خودم تحویل دهم. سپس به آن مرد گفت تو خسته‌ای، نامه را به من بده تا من این ماموریت را انجام دهم. مرد عرب هم پذیرفت و نامه را به او تحویل داد و در بغداد منتظر بازگشت غلام دربار ماند.

فرمانروا چند روزی سراغ نوکرش را از ندیمه‌ها گرفت، اما هیچکس از او خبری نداشت. اما به اطلاع وی رساندند که مرد عرب داخل شهر است. حاکم بسیار متعجب شد که او چرا همچنان زنده است! سپس فرمان داد تا او را به قصر بیاورند. هنگامی که مرد عرب آمد حاکم جریان نامه را برایش تعریف کرد و قصد خود را از مأموریتی که به او سپرده بود برایش روشن کرد. به عرب گفت آیا دهان من بوی بدی می‌دهد؟ مرد عرب متعجب شد و به او گفت چه کسی چنین حرفی زده است؟! فرمانروا هم به او گفت خود تو این را گفته‌ای و حتی غلام من هم حاضر است شهادت بدهد و تو زمانی که پیش من آمدی دستت در مقابل دهانت گذاشتی و این یعنی اینکه دهان من بوی بدی می‌دهد و تو را می‌رنجاند. در همان لحظه مرد یاد مهمانی افتاد که غلام او را دعوت کرده بود و به او گفت دستش را جلوی دهانش بگیرد تا بوی سیر حاکم را آزار ندهد. بعد قضیه را از اول تا آخر برای پادشاه توضیح داد و متوجه شد که غلام برای او چه نقشه‌ی شومی کشیده بوده است. حاکم بعد از کمی تامل این جمله را گفت:

چاه کن همیشه ته چاه است.

از آن دوران تا به امروزه هر کس که قصد خراب کردن کسی دیگری را دارد برایش این ضرب‌المثل را بکار می‌برند.