راهنما :
با خیال راحت خرید کنید .پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست .در صورت هرگونه مشکل در خرید آنلاین و دریافت فایل با شماره 09159886819 - صارمی اسمس بدهید .

۳۵۷۰ مطلب توسط «مدیر سایت» ثبت شده است

۰

انشا در مورد پنجره

 تحقیق رایگان

انشا در مورد پنجره

انشا با موضوع پنجره

انشاء شماره یک

انشا جدید درباره پنجره

مقدمه: در گوشه ایی از خانه همان قاب کوچک که دنیا و آدم ها در آن قاب جا گرفتند همان پنجره ایی نامیده می شوند که به زندگی رنگ زیبایی بخشیده تا آدم ها از دنیا و آدم هایش جدا شوند زیرا که دنیا و آدم ها عضو جدانشدنی از هم دیگر هستند.

تنه انشا:پنجره یک چارچوب کوچک است روبه بیرون. روبه طبیعت و روبه شهر تا زمانی که دلت گرفت در آن چاردیواری دورت پنجره را بازکنی و به دنیای بیرون سلام بگویی. گاهی با یک فنجان چایی کنارش بنشینی و غرق شوی در رویاهایت و کشتی آرزوهایت را در کنار مقصد نهایی اسکان دهی و با دمی محکم هوای دل انگیز زیبایش را در مشام خود راه دهی و.. پنجره گاهی خودش به تنهایی نقشی مفید و مهمی را ایجاد می کند. گاهی همان کشتی رویاهایت می شود و گاهی بهشت سرسبزی و گاهی حیاط خلوت خانه ات می شود. آن ها که چهار دیواری اطرافشان آپارتمانی است و حیاط و باغ ندارند بهتر این موضوع را درک می کنند اما مهم این است که همیشه پنجره ی دلت را بازکنی تا نسیم خوشبختی در لابه لای موها و تار وپود زندگیت نفوذ کند و یا همه ی خوبی ها و محبت ها و حال خود در وجودت تزریق شود و در برابر آن پنجره ی دلت را روبه بدی ها و زشتی ها، کینه و دشمنی ها ببندی تا سراسر وجودت پر شود از صفات نیکو و حال خوب .این پنجره ها نقش بسیار پر رنگی در زندگی ایفا می کنند، سحرگاه با طلوع خورشید که تشعشات آن از پنجره به خانه ها نفوذ کرده چشم باز می کنیم. شباهنگام با نور ستارگان چشمک زن و ماه تابان که از گوشه ی پنجره دیده می شود چشم می بندیم گاهی از پشت این پنجره با خدایمان حرف می زنیم و گاهی گله و گریه می کنیم و گاهی از سرشوق و شعف شکر می گوییم و می خندیم. پنجره ی خانه ی ما یکی از زیباترین قسمت های خانه ما است که در آن قاب مربعی شکل زندگی ما نقش می گیرد و ما زندگی می کنیم.

نتیجه گیری:پنجره ی خانه ی ما شاهد و ناظر خوب و بد حال ماست. پنجره ها تنها یک قاب نیستند بلکه آن ها خود جریان دهنده ی زندگی هستند زیرا خانه ی بدون پنجره همان زندان سرد و تاریک است.

 

انشاء شماره دو

پنجره‌ای هستم که فقط به عقب و جلو باز می‌شوم. سرما و گرما را تحمّل می‌کنم و هرکس که از جلویم می‌گذرد را می‌بینم. آن‌ها را می‌بینم که به یکدیگر سلام می‌کنند و با هم حرف می‌زنند. حسرت آن را می‌خورم.

وقتی مرا باز می‌کنند امیدوار می‌شوم به ادامه‌ی زندگی بی‌جانم؛ وقتی که مرا می‌بندند معلوم نیست آیا باز هم مرا باز می‌کنند یا نه؟

وقتی که خانه خالی است، باد همدم من می‌شود و با من سخن می‌گوید.

وقتی که مرا باز و بسته می‌کنند، صدای قیژقیژ مهره‌های کمرم را می‌شنوم. گاهی انسان‌ها به بیرون خیره می‌شوند، آن‌وقت انگار که مرا می‌بینند و به من نگاه می‌کنند. وقتی به کسی سلام می‌کنند، انگار به من سلام می‌کنند: وای! چه با شکوه!

آدم‌هایی ساده از جلوی نگاهم می‌گذرند و بی‌توجّه به من حرکت می‌کنند؛ سلام! سلام! ولی نمی‌توانند صدایم را بشنوند. آن وقت به جای جواب سلام من می‌گویند:چه طبیعت قشنگی! چه برف زیبایی! از این‌جا نوک قلّه پیداست که زمستان آن را سفیدپوش کرده.

جلوی چشمانم را برف پوشانده. نمی‌توانم چیزی ببینم. چند ساعت است این برف‌ها جلوی چشمم را گرفته‌اند. نور خورشید آن‌را آب و اشک مرا سرازیر می‌کند. دستت درد نکند خورشید.

بر پشت‌ بام روبه‌رو پیرزنی برف‌ها را پارو می‌کند. بچه‌ها را در کوچه می‌بینم که در حال برف‌بازی هستند. خوش به حالشان. می‌بینم که پسری به سوی من برف پرتاب می‌کند که به چشمانم می‌خورد. چشمانم نمی‌بینند. آخ! دیگر نمی‌توانم جایی را ببینم. چشمانم کور شده.

سر و صدای بچّه‌ها را می‌شنوم. گویی زندگی تازه پیدا کرده‌ام. از این به بعد به جای دیدن باید گوش بدهم

 

انشاء شماره سه

وای نه نه نه نهههههههه... سوختم..

02سال قبل:

تق تق تق این صدای اولین ضربه هایی بود که توسط بیل مکانیکی به من می خورد دریکی ازکوه های

شهرکرمان معدن بزرگی پرازمنابع آهن بود.ازهمون اول فکرش رامی کردم که می توانم یک وسیله بشم که

درجایی مهم کاربرد دارد.راستش ما جد درجد پنجره بودیم وپدرم ازمن می خواست که من هم پنجره شوم

ومایه افتخارخانواده.طی فرآیندهای طوالنی درکارخانه مادرنهایت به آهن خالص تبدیل وبه کارخانه ای بزرگ

منتقل شدیم.عجب آدم هایی بودن تامیتونستن به ماناخالصی بستندتاسودبیشتری بکنند.خالصه ماچهارچوب

پنجره شدیم ورفتیم مغازه.ازیک مدرسه بزرگ اومدن من وتعدادی دیگر رابرای آنجاخریدند.ماراهم به یکی

ازکالس هابستند.اونجا یک دوست خیلی خوب هم پیداکردم شیشه خانوم.!!!که راستش رابخواهم بگویم خیلی

زیبا بود.ماسال های طوالنی کناریکدیگر زندگی کردیم تا...تق..ازخواب بیدارشدم هنوز گیج بودم.خوب نفهمیدم

چی شده تادیدم خرده های شیشه روی زمین پخش شده وشیشه آخرین نفس هایش راکشید.باورم نمی

شد.اشک ازچشمانم جاری شدوبغض گلویم راگرفت.تایک هفته دل ودماغ هیچ کاری را نداشتم.درآنقضیه یک نفر

باتوپ به شیشه کوبیده بودواون اتفاق افتاد.من که رضایت نمی دادم وفقط قصاص رامی خواستم!!!.معلم مدرسه

آمدوگوشمالی حسابی به آن نفردادونمره خوبی هم ازانظباطش کم کرد.

راستش من وشیشه ودانش آموزان یک خانواده راتشکیل می دادیم.دانش آموزان همانندبچه های مابودند.ماهم

درغم آن هاشریک بودیم وباخنده آن هامی خندیدیم.سال ها می گذشت ودوستانم که دیوارهابودندهم پوسیده

می شدند.هردوره دانش آموزان جدیدمی آمدندوتا آخرسال کلی مطالب جدید یادمی گرفتند ومن هم به خودم

افتخارمی کردم که دراین مسیرنقشی دارم.کم کم سال های آخرعمرم رسیدکه مدرسه جابه جاشد ومدرسه قبلی

خراب شد.و وداعی تلخ بادوستان ,دانش آموزان و... .

پشت کامیون رفتم وسپس در اوراقی وکوره ذوب آهن و...

 

انشاء شماره چهار

من یک پنجره چوبی هستم. این نوشته شرح حال من و زندگی من است. شاید درس عبرتی باشد برای تازه به دوران رسیده ها و یادآوری خاطرات باشد برای هم سن و سالانم.

از یک دانه کوچک نهالی خلق شد.از آن نهال درختی تنومند به وجود آمد. درخت،جامه سبز و نارنجی و سفید به تن می کرد.باران اساس و بنیان وجودش را سیراب می ساخت.پنجه های طلایی آفتاب درخت را قدرت می بخشیدند و درخت گوش به آواز پرندگان می سپرد. شاخه هایش به آواز  وساز نسیم وباد می رقصیدند.درخت روزها و شب ها با سنجابی که در تنه اش لانه کرده بود،هم صحبت می شد.می خوابید و بیدار می شد.

سال ها گذشت...

سنجاب مرد.درخت پیر شد. مردی آمد. تیغه تبرش را بر سینه درخت کوبید. درخت فریاد زد و پرنده ها پریدند. مرد ضربه ها را محکم و محکم تر کرد تا اینکه درخت بر زمین افتاد.

درخت را به الوار تبدیل کردندو نجاری با آن ها چارچوب پنجره ای را ساخت.آری او من بودم.در تن خالی من چیزی که به آن شیشه می گفتند را قرار دادند و رنگ نیلی را جامه من ساختند. مردی ما را خرید و نگهبان خانه اش ساخت. از آن پس رنگ شد نگهبان من و من شدم نگهبان شیشه و شیشه هم نگهبانی شد برای گرمای تابستان و سرمای زمستان.

ما سه دوست روزگاز خوشی داشتیم. در فصل بهار باران با ما آب بازی می کرد.در تابستان نسیم ملایم وجود ما را نوازش می کرد.در پاییز باد و برگ های رنگارنگ همبازی ما می شدند و در زمستان نور ملایم آفتاب،ذره ذره وجودمان را گرما و محبت می بخشید.

گاهی اوقات صاحبخانه گرد و غبار وجودم را با تن نرم دستمال تمیز و پاکیزه می کرد.من شاهد بازی بچه ها در حیاط و خانه بودم.شاهد غم ها و شادی ها و رفت وآمدشان بودم.شاهد گریه های آسمان،لبخندهای آفتاب،سکوت شب،هیاهوی روز، غرش رعد،زوزه گرگ ها و سوسوی چراغ ها بودم. زندگی من با تماشا کردن به این و آن سپری می شد. جامه رنگی من پاره و ذره ذره می شد و می ریخت.حال، وجود من جایگاه موریانه هایی بود که ذره ذره وجودم را می جویدند.

روزی از همان روزها هنگامی که آفتاب سوزان تابستان در وسط آسمان می تابید و من مثل همیشه مشغول تماشا کردن بودم، ناگهان دیدم یک شی کروی سبز رنگ با سرعت به طرفم می آید.سعی کردم تکانی به خود بدهم که ناگهان صدایی وحشتناک تنم را انباشته از درد کرد.آن توپ، شیشه قلبم را شکست و من از حال رفتم.وقتی به خودم آمدم،دیدم در یک جای تاریک اسیر شده ام.چندین چشم به من خیره شده بودند.لحظه ای احساس کردم دارم خواب می بینم.ولی خواب نبود من در انباری بودم.روزها گذشتند تا من به نبود آفتاب و ماه و طبیعت عادت کردم.دوستان زیادی پیدا کردم.دیوار انباری که از بیرون شاهد همه چیز بود برایم خبری آورد.او گفت که یک پنجره فلزی جانشین من شده است و به تن مقاوم خود بسیار می بالد و از ضعف های من می گوید و  می خندد  غرور  سراسر وجودش را پر کرده. انگار شکستن شیشه بهانه ای شده بود برای صاحبخانه تا جای مرا با دیگری عوض کند.

حال که دارم شرح حال خودم را برایتان می نویسم، در گوشه ای از انباری نشسته ام. هم صحبت و خبرآورنده من دیوار انباری است.چند وقتی است که صاحبخانه فوت کرده و این خانه فروخته شده است.صاحبخانه جدید،پنجره ها را دوجداره کرده است و پنجره فلزی هم اکنون در کنار من نشسته وباشنیدن شرح حال من به غرورهایی که کرده بود افسوس می خورد و عرق شرم می ریزد.

آری ای  دوستان تازه به دوران رسیده من،از دالان های وجود من،از رنگ پریده من و از قلب شکسته من درس عبرت بگیرید و واژه غرور و تکبر را از دفتر شرح حال زندگیتان پاک کنید تا شرمنده نشوید.

 

انشاء شماره پنج

به نام افریننده ی توانایی ها ،خدا، او که با توانای اش رقص موج را در میدان ابگون در راس تماشای دیدگان قرار می دهد او که خورشید را افرید تا با طلوع آن مخلوق را به سوی خمیازه ای راهنمایی کند خمیازه ای در چهار چوب پنجره.

بازهم طلوعی دوباره ، از خواب بر می خیزم بوی نم دریا فضای اتاق را احاطه کرده نفسی عمیق می کشم یک دستم به سویی دیگری به سوی دیگر سینه سپر کرده و اه می کشم چه نسیمی است خش خشی به من می گوید پنجره را باز کن در دلم می خندم و می گوییم مبادا در را باز کنم و باز هم صدای دلخراش ماشین ها و بوق هایشان صحنه های سحری ام را سوار باد کند .

به سوی پنجره می روم انگار امروز هر روز من نبود متفاوت و عجیب دستانم را پایه کردم به دو گوشه بالایی پنجره می دانید چه دیدم ؟ صحنه ای را که در خواب می دیدم را.

همان لحظه چشمانم را بستم تا اگر خواب است بیدار نشوم صدای مادر می امد و می گفت پاشو نماز....

با چشمان بسته در را باز کردم خش خش زیاد و زیاد تر شد صدای حرکت سنگ ها با موج اب می امد نمی دانستم چه کار کنم  نسیمی سرد و لطیف به صورتم میزد انگار چهره ام می خندید دوست داشتم از اون بالا بپرم تو دریا ولی تماشای این تصویر خیلی زیبا تر بود موج می امد و با هر یکبار امدنش فریاد کوکان همراه با خنده می امد انها غرق شادی بودن و لباس هایشان خیس دریا ی شادی از انجا فریاد می زدم بچه ها مواظب باشید ولی انها صدای مرا هرگز نمی شنیدند و به بازی با شن ها می پرداختند گاهی دلقکی نقش بر زمین می کردند و برایش چشم و ابرو شنی می ساختند گاهی ساکت جاسوسانه از آغوش دریا سنگریزه های صاف زیبا را می دزدیدند و از ان برای خود قلعه پایان ناپذیر می ساختند انگار که عمری از انها نمی گذشت.

گویی سوار کاری نیز اسب خود را به تماشای دریا اورده از اسب پایین امده و  دستی بر یال اسب می کشد و خود نیز بر زمین می نشیند.

در داخل پنجره ی چه صحنه ی زیبایی بود تابلوی نقاشی ام را اوردم تا تمام این خوبی ها را در ان بنگارم ولی ناگهان صدای بوق ماشین ها مرا از دریای خوبی ها جدا کرد و با یک دریا اب پارچ مادرم از خواب بیدار شدم.

 

۰

انشا پایه دهم در مورد تضاد مفاهیم برف

 تحقیق رایگان

انشا پایه دهم در مورد تضاد مفاهیم برف

انشا صفحه ۱۰۷ پایه دهم با ویژگی تضاد مفاهیم برف

انشاء شماره یک

مقدمه:خداوند برکت و نعمت های بی شماری به ما عطا کرده است، که هر کدام از آن ها فایده ها و زیان هایی را در خود داشته اند مانند: باد و باران و برف.

بعد از گذشت روزهای گرم تابستانی کم کم روزهای سرد زمستانی خود را از لابه لای ابرهای درهم تنیده آسمان نشان می دهد. همان ابرهای سیاه شناور در آسمان که با خود برف های سفید مروارید شکل را می آورند و بر روی زمین فرو می آیند و روی زمین می نشیند همچون فرشی سفید رنگ که در سرتاسر زمین پهن شده است. هوا بسیار سرد است اما دل کودکان گرم گرم است تا با دستان کوچک خود آدم برفی های بزرگ بسازند تا دست ببرد در میان برف های نرم وگلوله های برفی سفت را بسازند و به سمت یکدیگر پرتاب کنند و بازی کنند و بخندند.

برف با خود تمیزی و پاکی می آورد و تمام کثیفی و آلودگی ها را با خود می برد. برف جانی دوباره بعد از خواب موقت زمین به آن می دهد و شروعی دوباره می شود برای سر درآوردن و جوانه زدن برگ ها و گیاهان تازه از  زمین در آمده تا دوباره سبز شود و عطر و بوی بهاری بعد از برف زمستانی همه جا را پر کند. شروع برف پایان خیلی از ماجراها است ،پایان سیاهی ها و باران و سرما. زیرا  با آمدن برف همه جا سفید می شود. بعد از آن آفتاب است و گرمای بعد از تابش طلوع خورشید. طلوع خورشیدی که یادآور می شود زندگی نیز مانند همه ی این تضادها بعد از غروبی، طلوعی دارد و بعد از هر غمی شادی و بعد از هر مرگی، زندگی دوباره ایی است.

 

انشاء شماره دو

مقدمه : به نام آفرینده فصل ها و زیبایی های نهفته در هر فصل انشا خود را آغاز میکنم .

از خواب بیدار می شوم.همه جا سفید پوش شده است.ازخانه خارج می شوم.  درختانی که تا پریروز لباس سبز پوشیده بودند و دیروز بی لباس بودند،امروزلباس سفیدی به تن کرده اند. بام خانه ها هم سفید شده است.آب

رودخانه ها یخبسته اند.دیگر آن ماهی های رنگارنگ نمی توانند سر از آب بیرون بیاورند واز منظره ی بیرون از آب لذت ببرند.دیگر آن چمنزارها  و کشتزارها درمیان ما نیستند و لایه ای از برف صورتشان را پوشانده است.

در دوردست کوهای برف گرفته و ابرهای سیاه و سفید،شهر را سفیدرنگ کرده اند و با دانه های ستاره ای شکل آن را برجسته نشان داده اند. از تماشای منظره ی برفی چشم می پوشم و تصمیم قدم زدن میگیرم.جای

پای کفش هایم برروی برف ها نقش برمی دارند.صدای برف های زیر کفش هایم مانند صدای خش،خش برگ های خشکیده ی پاییز است؛چرا که آن برف هاینرم،زیر پاهایم خشک و سفت می شوند.

در آن طرف دانه های برفِ بلور مانند در نقطه ای جمع شده اند و یک آدمکِ برفی را تشکیل داده اند.

دوردست ها می نگرم؛خورشید هنگام طلوع کردن را مناسب می بیند و با یک پرتاب بر روی برف های بلورین نور می تاباند.آدم برفی ها از خجالت آب می شوند؛ پیاده روهای برفی به پیاده روهای سنگی تبدیل می شوند؛ یخ ها آب می شوند وماهی ها از خوشحالی به بالا و پایین می پرند.گل ها و چمنزارها سر از برف ها بیرون می آورند.برف هایی که از خجالت آب می شوند.درختان هم لباس صورتی به تن کرده اند.حالا نوبت بهار است که سراز این برف ها بیرون بکشد.

نتیجه گیری : در هر سوی که نگاه میکنم نشانه ای زیبایی تو می بینم . ای خالق من . ای خالق زیبایی نهفته در هر دانه برف . ای نقاش چیره دست هستی . دوستت دارم .

 

۰

انشا با ویژگی تضاد مفاهیم روز و شب پایه دهم

 تحقیق رایگان

انشا با ویژگی تضاد مفاهیم روز و شب پایه دهم

انشا با ویژگی تضاد مفاهیم روز و شب پایه دهم صفحه ۱۰۷

انشاء شماره یک

انشا با ویژگی تضاد مفاهیم روز

مقدمه: کره ی زمین تقریبا گرد است و در اثر چرخش زمین نیمی از کره ی زمین در روشنایی فرو می رود که به آن روز می گویند و نصف دیگر در تاریکی که به آن اصطلاحا شب گفته می شود.

تنه انشا: با طلوع خورشید طلایی روز آغاز می شود و تاریکی و شب رخت می بندد و برای چند ساعتی ما را ترک می کند. روز یعنی روشنایی یعنی درخشش و تابیدن هر آنچه که روی زمین است و رنگ وجلای دیگری می گیرد. آب ها زلال تر دیده می شوند و آسمان تیره و تار روشن و آبی رنگ می شود و ابرهای سفید در آن موج می گیرند و همراه باد از این سمت به آن سمت می روند. در روز مردم به کار و تلاش می پردازند و به دنبال روزی حلال می روند اما در شب همگی به استراحت و خواب می پردازند تا که دوباره ماه از آسمان برود و شب پرده بردارد و روز دوباره با همه ی روشنایی اش به آسمان سلام بگوید. سلام بگوید و باری دیگر زندگی جریان یابد و مردم از خواب بیدار شوند و به زندگی و روال آن بازگردند. عده ایی به دنبال درس می روند و عده ایی به سر کار و عده ایی دیگر می خوابند زیرا که تمام طول شب را بیدار بوده اند و کار کرده اند. شب و روز دو دنیای متفاوت اند، یکی تاریک و دیگری روشن، یکی در اوج آرامش و دیگری در اوج شلوغی و هرج و مرج، یکی در اوج خواب و بی خبری و دیگری در عالم بیداری و هشیاری. دو دنیا به همراه تضادها و زیبایی هایش که دنیا را ساخته و به آن رنگ و زیبایی بخشیده. زیرا اگر اینطور نبود دنیا در مسیر یکنواختی پیش می رفت  و هیچ لذت و هیجانی نداشت و دنیا پر می شد از روزمرگی و کسلی.

نتیجه گیری: دنیا زیباست. با همه ی تضادها و ناهمواری ها زیباست زیرا که اگر دنیا همیشه یک جور بود و همیشه یکنواخت، تبدیل به رودخانه ایی آرام می شد و بدون تلاطم. این تضادها به دنیا تلاطم و موج می بخشیده و این موج ها گاهی محکم است و گاهی آهسته. این دنیا پر است از زیبایی ها و تنها دو چشم بینا می خواهد و دستانی شکرگزار و دلی سراسر از عشق به خدا.

 

انشاء شماره دو

آفتاب که غروب می کند خیلی زود اولین ستاره طلوع می کند. بعد کم کم ستاره های دیگر پیدایشان می شود . مثل یک مجلس مهمانی که یکان یکان مهمانانش از راه می رسند ودر خانه ای به وسعت آسمان می نشینند اگر درشبی که هوا صاف است مثلًا در جایی مثل کویر در پشت بام خوابیده باشی نظاره ی ستارگان زیبای آسمان که آسمان را به شکل چادر گلی آبی رنگی در آورده اند هوش از سر آدم می ربایند .ماه در گوشه ای از آسمان مثل یک صورت نورانی یا رهبری آسمانی گویی پادشاه شب است . ستاره ها در پناه او سو سو می زنند و ماه حرکت می کند و از آن ها سان می بیند .آدم های عاشق صورت یار را به صورت ماه تشبیه می کنند ودر دوری یار با ماه نجوا می کنند وستاره می شمرند. دوباره با طلوع خورشدی آسمان شفقی رنگ نوید روزی جدید را می دهد روزی که با مدد گرمای آفتاب به زمین جانی دوباره بخشیده می شود  و با روشنایی درخشانش زیبایی های جهان را به رخ ما می کشد ..روز هنگام فعالیت و جنب و جوش و پیشرفت است با این حال شب و روز  از اسرار خداوندند. ما هم باید در مقابل این نعمات خداوندی سر تعظیم فرود آوریم و بنده ای شاکر و صد البته شکر گذار .

 

انشاء شماره سه

بازشب زیبای خداوند فرارسید.شبی که مانند گناه دردل یک انسان آسمان را به رنگ سیاه پوشانده است.در شب لکه هایی سفید دیده می شود که گویا برای زیبا کردن شب به کار گرفته می شود.

آسمانی که مانند دوست می ماند دوستی خوب که خود را در دامان دوستی با شب و روز محاصره کرده است و راه فرارندارد جز اینکه با شب و روز زندگی خود را سپری کند .

صداقت را می توان درچشمان آسمان مشاهده کرد زیرا در دوستی با روز وشب تبعیضی قائل نمی شود.

آسمان آن قدر پهناور است که انسان دوستی با آن را ترجیح نمی دهد بلکه فکر می کند در حد واندازه او نیست.خورشید طلایی یکی از دوستان آسمان است که موجب پایدار شدن دوستی او با روز می شود:روز وشب خود دریایی از معنی ست که ما انسان ها قابلیت درک آن را نداریم وآن ها را دو دشمن بیش نمی دانیم درحالیکه دوستی این دو از عشق بین لیلی و مجنون بیشتر است.

ماه نیزخود را جزو شب می داند وشب با ماه زیبایی فراوان خود را به رخ مردم این جهان هستی می کشد وخورشید نیز زیبایی را در زندگی روز معنا می دهد و زندگی وی را زیباتر می کند.

به نظر من شب زیبا تر است زیبایی که انگار برای مردم از خود تعریف می کند و با آدم ها درد و دل می کند.ستاره ها هم محرم راز برخی از انسان ها شده اند و برخی ستاره ها را نماد خود در آسمان می دانند.

شب و روز وخورشید و ماه و ستارگان همه و همه روز و شب دنیای زیبای خداوند خویش را می سازند که موجب زیبایی و عاطفی شدن جهان هستی شده است.بیایید ما انسان ها هم مانند شب و روز باشیم ونهال محبت و دوستی را در دل همدیگر بکاریم.

۰

انشا در مورد روز مادر

 تحقیق رایگان

انشا در مورد روز مادر

انشای آزاد روز مادر میلاد بانو فاطمه زهرا(س)

انشاء شماره یک

انشا با موضوع روز مادر

مقدمه:بهشت تنها زیرپای مادران نیست. بهشت در دستان مادران است، که با دست های مهربانشان دست روی سرمان می کشند و در میان دست هایشان قد می کشیم و بزرگ می شویم. بهشت در دل های مادران است. در دل هایی که تنها دل نیست بلکه دریایی پر عظمت است که هرچقدر در میانشان شنا کنی و هر چقدر پارو بزنی به مقصد نمی رسی تنها در میان خوشی و لذت غرق می شوی.

تنه انشا: مادر یعنی یک بغل تنهایی، نگرانی، دلشوره، صبر و از خودگذشتگی. مادر یعنی یک خروار محبت. مادر یعنی یک جهان عشق. عشق.مادر را نه می توان مانند کرد و نه می توان مثال زد. مادر یعنی هرچه بگوییم کم گفته ایم. مادر یعنی کسی که نه ماه تو را در وجودش با تمام وجود در آغوش گرفته، راه می رود به تو فکر می کند، می خندد به تو فکر می کند، غذا می خورد به تو فکر می کند و هر لحظه نام تو را صدا می زند. مادر یعنی قبل از هر کاری و هر فکری و هر تصمیمی فقط به تو فکر می کند، صلاحیت تو  را بیشتر می خواهد و عاقبت به خیریت را بیشتر از همه دعا می کند.

مادر یعنی همیشه پشتت گرم است به کوهی محکم یعنی همیشه دلت روشن است به خورشیدی تابان. یعنی دستانت گره خورده به دستانی گرم که هر کاری کنی و هر تصمیمی بگیی ترکت نخواهد کرد و پابه پای تو گام بر می دارد دقیقا مانند همان کودکی که راه فتن را به تو آموخت و پابه پای تو خندیده و گریه کرد و شاد بود.

نتیجه گیری:تا مادر هست در کنارش بنشین. یک استکان چایی با او بنوش و کمی با او حرف بزن دقیقا همین الان که زمان داری و مادرت در کنارت است بهانه های بی جا را کنار بگذار و کمی از با او بودن لذت ببر و زمانی که از دستش دادی و دیگر در کنارت نبود دقیقا همین لحظات ساده نیز برایت آرزو می شود و تنها چیزی که برایت باقی می ماند حسرت است و حسرت.

 

انشاء شماره دو

رایحۀ خوش گل ها، مادر یعنی تمام وجود ما.

ای که همه ی جا هستی و بوی تو آرامش بخش دل هاست.

ای که پادشاهان نیرومند گدای دستای تواند. ای کسیکه بهشت بی صبرانه مشتاق تو است.بگو چگونه ستایش جان سوزی هایت را کنم، بگو چگونه شب هایی راکه در خواب ناز بودم و تو بیدار ماندی را جبران کنم، بگو چگونه دوایی باشم بر درد های زندگی ات.

ای مادرم بدان تا تو به بهشت نروی به بهشت نمی‌روم، بدان پس از گذشت سال‌ها، سال مهرت در دلم جاری می‌ماند.دوستت دارم، اشکهای گوشه چشمت را هنگام موفقیتم دوست دارمنگاه مادرانه ات را هنگام جدایی ها دوست دارم و تا ابد محتاج دستانت هستم، محتاج دستانی که سرم را نوازش می‌کرد، محتاج دستانی که پارچه ی خنک بر پیشانیم نهاد.

حتی محتاج آن دستانی هستم که سیلی بر صورتم نهاد و راه بد و راست رابه من نشان داد.

ای مادرم، ای کسیکه هر چه گویم تلافی جانسوزی هایت نمی‌شود.

ای کسیکه آوردن نامت پر افتخار تر از قهرمان شدن در جهان است

به خاط تمام خوبی هایی که در حقم کردی و من نادیده گرفتم مرا ببخش.

گر سلطان عالمی هنوز گدای مادری

 

انشاء شماره سه

مادر کلمه است که هر انسان آگاه به آن آشنایی کامل دارد

هر انسان از آوان طفولیت الی آخرین ساعت حیات خویش در فکر واندیشه این گوهر زیبا وگرانبها می باشد زمانیکه انسان پا به عرصه حیات و زندگی می گذارد همین مادر است که طفل خویش را با یک عالم مشکلات زندگی تربیت وپرورش داده تا باشد مصدر خدمت برای خود وجامعه خویش گردد

شب زنده داری های مادر در آوان طفولیت بخاطر صحت وسلامتی طفلش وباخبری ازآن هزاران تکالیف جدی دیگر که هر لحظه حیات طفل رابه مخاطره می اندازد یکی از اعمالی به حساب میرود که هر انسان داردای ضمیر روشن ولو هر قدر مصدر خدمت برای مادر خویش گردد باز هم ناچیز خواهد بود

و آرزوی همیشه گی مادر باخبری از طفلش است . مادر مقدس ترین موجود روی زمین به شمار رفته و مادر زیبا ترین وگرانبها ترین هدیه الهی است که برای هرکس به ارمغان آورده است. وهر لحظه اطاعت وعبادت این موجود پاک ومقدس هر انسان روشنفکر لازم می باشد و هرکس اگر خواهان کسب رضای خداوند متعال«ج» باشد با ید به بهترین صورت اطاعت واحترام مادر را داشته باشد.تلخ ترین لحظه عمر، لحظه مرگ مادر است و آغوش مادر گرم ترین جای برای زیستن است. مادر نه بلکه فرزند  خود را نه ماه در شکم خود حمل میکند بلکه بی خوابی های مادر که برطفلش می کشد اصلاً جبران نمیشود.

پیامبر اکرم «ص» می فرماید که اگر من مادر خود را به آغوش خود گرفته هفتاد دور خانه خدارا طواف کنم باز هم ناچیز خواهد یک شب بی خوابی مادر جبران نمیشود، یعنی زحمات که مادر بر اولاد خویش می کشد جبران ناپذیر است. ومادر تمام زنده گی اش را فدای اولاد خویش میکند تا یک اولاد های خوب وبا تربیت تحویل به جامعه بدهد، زیرا که چه خوش گفته اند که:

بهشت زیر پای مادران است

 

انشاء شماره چهار

از زلالی چشمانت که دریایی از مهر و محبت در آن موج می زند؛ از قلب با صفایت که آکنده از شمیم معرفت است، از تو ای یگانه؛ ای روشنایی؛ ای زندگی…

تو که با شکوفه ی لبخند زیبا می شوی؛ تو آن پناهگاهی هستی که مرا از هجوم سیاهی و تاریکی در امان می داری؛ اما من همیشه با نگاهی کودکانه همه ی چیز رابه بازی می گیرم؛ وتو چه صبور و بردباری در برابر کردار من و چه مهربان و با صفا نوازشم می کنی.

من زندگی رابا تو معنا می کنم، غروب را دوست دارم با تو، زیرا مرا بر بالای بلند نگاهت می نشانی و من از منظره ی چشمان تو غروب را می نگرم. دوستت دارم آن زمان که در پناه دست های مهربان تو آرامش می گیرم؛ دوستت دارم عاشقانه، صادقانه، بی نهایت، تا قیامت…ای مادر خوبم.

 

انشاء شماره پنج

ای کسی که خورشید در مقابل مهربانی ات شرمنده می شود و ماه چهره در نقاب می کشد، هنگامی که رنج بی خوابی ات را که با گریه های شبانه ی من تفسیر می شود، تصور می کنم و زمانی که به یاد میآورم که نمی توانستم لحظه ای حتی به اندازه یک چشم بر هم زدن بی تو بمانم، اشک روی چشمانم پرده می اندازد.

مادرم، ای امید من، هنگامی که با وجودت گل آرزوهایم شکوفه داد و دیوارهای سنگی سکوتم شکست. تو به من زبانی آسمانی یاد دادی، تو آیینه ی آفتابی. مرا مثل آب جذب خودت کردی، تو مرا سبز کردی

مادرم، ای آن که وجود مقدست سراسر عشق و ایمان و دل دریاییت به وسعت آسمان است، من با وا‍ژه هایم که لبریز عشق است همه ی جا می نویسم که دوستت دارم و بدان که تو را در ایمن ترین و زیباترین عضو بدنم جای داده ام و هر لحظه با هر تپش، قلبم نام زیبایت را زمزمه می کند

مادرم؛ عشق را بخاطر تو آموختم. دوست داشتن را برای تو نوشتم و تویی که همیشه در زندگی ام ترانه ی امید سردادی. تو را دوست می دارم اگر باور کنی تو خدای روی زمینم هستی.

 

انشاء شماره شش

قلبت همچون آسمان است،آبی،آرام،صبور

دستانت همچون شاخه های درختان است،زیبا،لطیف،بخشنده

چهره ات همچون مرواریدی درصدف است،درخشان،باارزش،جذاب

مادرم،اکنون قلم رابه دست گرفته ام تا ازمهربانی،صداقت،شکیبایی و قامت سروگونه ات تشکری هرچند ناچیزرابه رخ دل سپید ورق هابکشم

مادرم،بارش باران مهربانی وجودت برکویر بیقراری های شبانه روزی ام،امیدوارم می کند به فردایی بهتر،پرمعناتر و زیباتر.

خدایا،ازبهشت بالاترجایی میخواهم.نه برای خودم،برای زیرپای مادرم

ای همراه گهواره تاگورمن،روزت مبارک

 

انشاء شماره هفت

نوبتی هم باشد نوبت دیگر به تورسیده ،از تو که صدای فاصله ی  گنگی است و ردی روی جاده دلتنگ دیروزنمانده،همه جاروشن است وثانیه ها،خراش دوری های گذشته رامرهم می گذارند،که مثل پروانه ،روی فصل خلوتت پرزدم وتو،مانندماهی سفید درزلال خیالم لغزیدی.

 

ببخش که اینگونه شاخه های نازک انارت رابه بازی گرفتم ودرهمه کوچه های بی قرار ات پرسه زدم.حال اگر حالم رامی پرسی خوبم،سرزنده وبازیگوش.درست انگار شاخه نیلوفر بلندی که بازیچه باد است ونبضش ر اباغبان باآب گرفته.

اماحیف ،حیف که از تو نوشتن مثل خواب کودکی است که صدای بال پروانه بیدارش می کند.وبافریاد بلند لالایی می خوابد

بایدبایک سبدباواژه های ناب و نوبرانه سراغت آمد.ازشبنم شروع کرد تابه باران رسید سیلاب که شد،با قایق و پارو رفت و میهمان زاینده رودشد و درنسیم جادویی اش لذت یک لبخندمهربان راازبرق چشم هایت دزدید.

اینک آهسته وآرام برروی چهره ات چرخی می زنم ونامت راصدامی کنم .

ای بهترینم؛ ای مادر

 

انشاء شماره هشت

مادرم ای آن که ازهمه به من نزدیک تری دست های پرمهرت رابوسه باران می کنم وزیرپایت راگل افشان.

مادرم تو  همیشه یارو یاور و راهنمای من بودی و در همه حال برای من دلسوزی می کردی.

توبودی که بامهرومحبت ،عشق و وفارا به من آموختی.

مادرم!طنین خوشت هنوزکه هنوزاست درگوشم می پیچدو برلبانم جاری است.مادرم،تومثل خورشیدی هستی که پرتوهای محبتت رابردلم تاباندی  ودلم رامثل آیینه پاک وشفاف ساختی.

مادرم دوست دارم درآغوش بگیرمت وباتمام قدرت بگویم که دوستت دارم...

 

انشاء شماره نه

آن هنگام که درخشندگی چشمانت را در آسمان زندگی ام می بینم؛ آن هنگام که جوشش چشمه ی چشمت را در سراشیبی صورت زیبایت برانداز می کنم؛ زمانی که به یاد می آورم چگونه در جستجوی آغوش پرمهرت حجم خالی فضا را لمس می کردم و با بی تابی نامت را بر زبان می آوردم؛ دلم چون کودکی بازیگوش و بهانه گیر در کنج قفس سینه سر بر دیوار می کوبد.

عزیز من، عزیز بودنت را خدا دانست. او که بهشت را زیر پایت نهاد؛ و تو را بزرگ و گرامی داشت.

گاه دست هایم روی موج احساس می لرزد و باران اشک در چشمانم به غم می نشیند. چرا که جوانیت رابه پای من ریختی تا جوانم کنی،تا روزی کنارت بنشینم و سرم را بر زانویت بگذارم و نوازش دست هایت را روی صورتم احساس کنم؛ تا روزی تکیه گاهت شوم و انیس تنهاییت.

 

انشاء شماره ده

روز مادر مصادف است با ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها . در بیستم جمادى الثانى سال دوم بعثت، دخترى پا به عرصه وجود نهاد، دخترى که همتاى على (ع)، سرمنشأ و ریشه سلسله امامت و ولایت، و الگوى تمامى مؤمنین و موحدین است، بانویی که گل سرسبد تمام بانوان عالم است؛ تنها زنی که پدرش معصوم ، شوهرش معصوم و خودش نیز معصوم بوده و پیامبر گرامی اسلام (ص) به او لقب اُم ابیها داده است،یعنی زنی که برای پدرش همچون مادر بود.

در فرهنگ پر بار ایران اسلامی این روزبه عنوان روز مادر نام گرفته تا زنان و مادران این مرز و بوم از او درس ایمان ، فداکاری و مهربانی بیاموزند.

تاریخچه روز مادر در یونان به گذشته خیلی دور بر می گردد. ۲۵ سال قبل از ظهور عیسی مسیح (ع) ، الهه های یونانی وجود داشتند که برای آنها نوعی جشن مادر برگزار می شد.مردم هنگ کنگ ، پاکستان ، قطر ، عربستان سعودی و امارات متحده ی عربی روز مادر را در ماه مه جشن می گیرند. مردم این کشورها که عموماً مسلمان اند، در این روز به دیدن مادران خود می روند و با در دست داشتن هدایایی چون گل ، کیک ، اشیای زینتی و قیمتی از ایشان قدردانی می کنند.

اگر چه هر کشوری با فرهنگ خاص خود برای انتخاب روز مادر سمبل و دلیلی دارد. اما آنچه اهمیت دارد قدردانی و تشکر از مقام مادر است؛ و این مراسم بهانه ای است تا توجه بیشتری به مادران داشته باشیم و به آنها ثابت کنیم که چقدر دوستشان داریم.

۰

انشا در مورد تیم والیبال کلاس ما

 تحقیق رایگان

انشا در مورد تیم والیبال کلاس ما

انشا پایه هفتم در مورد تیم والیبال کلاس ما

انشاء شماره یک

مقدمه:مدرسه عامل و سبب بسیاری از فعالیت های علمی و فرهنگی و پژوهشی است که دانش آموزان با استعداد مربوط به رشته های خاص انتخاب می شوند و ایفای نقش می کنند. مثل تیم های فوتبال و والیبال و شطرنج و فعالیت های قرآنی و آزمون های المپیکی و هنری.

تنه ی انشاء:همان طور که گفته شد هر مدرسه ایی بنا بر استعدادهای دانش آموزان خود تیم های تشکیل می دهد و آن را در بالین خود می پروراند و به آن بال و پر می دهد تا دانش آموزان در مهد علم و دانش پیشرفت کنند و پله های ترقی را از همان کودکی به واسطه ی مدرسه که خانه ی دوم ما است بیاموزد و پیش برود ما نیز همانند خیلی از مدارس دیگر تیم والیبالی تشکیل داده ایم که تیم کلاس ما از نظر رتبه و توانایی ، رتبه نخست را از آن خود کرده است که در زنگ های تفریح و زنگ های ورزش تمام وقت و فکر ما مشغول تمرین و آمادگی جسمانی برای مسابقات و بهتر شدن تیم سپری می شود. تیم والیبال کلاس ما تشکیل شده از شش نفر اصلی و شش نفر فرعی یا ذخیره که ما دوازده نفر در زمان هایی که گفته شد در مقابل همدیگر بازی می کنیم تا علاوه بر تمرین و تکرار و آمادگی بهتر دوازده نفر، باعث سرگرمی و طی کردن اوقات فراغت سالم و شاد و هیجان انگیزی باشد. البته تیم والیبال کلاس ما در طی چند سال اخیر کاپ های قهرمانی و مدال های زیادی را از آن خود کرده است و تقدیر و تشکر فراوانی نیز از طرف مدرسه از ما شده است. که این به تنهایی موجب افتخار ما است و امتداد دهنده ی راهی روشن برای تشکیل و ساختن آینده ایی روشن تا که در فرداهای بعدی در مقام های بالاتری تیم والیبال کلاس ما بیشتر بدرخشد و مدال ها و کاپ های درخشان تری را از آن خود و کشور خود کند.

نتیجه گیری: پیروزی های کوچک موجب پیروزی های بزرگ می شود. یک سو امید کوچک باعث باز شدن دریچه ی بزرگ تری از امید می شود تنها کمی تلاش می خواهد و ایمانی بزرگ و دلی پر از آرزو های زیبا.

 

انشاء شماره دو

تیم والیبال کلاس ما یکی از تیم های حرفه ای و خیلی خوب مدرسه است .

همه بچه ها به خوبی تمرین می کنند و در پستی که بازی می کنند واقعا فوق العاده عمل می کنند .

ما حتی تو مدرسه هم حریف نداریم و همه از رویارویی با تیم ما می ترسند .

اکثر بازیکن های تیم والیبال کلاس ما قد بلند هستند و با مهارت خود در زمین بهترین عملکرد را دارند .

همه با هم متحد هستند و به یک هدف که پیروزی در تمامی مسابقات است فکر می کنند .

البته دوستی و رفاقتی که بین ما هست هم در گرفتن نتیجه های خوب بی تاثیر نیست .

حالا می خوایم لباس های یکدست هم برای بازی های خارج از مدرسه خریداری کنیم تا اتحاد میان ما بیشتر به چشم بیاید .

البته تیم ما هم مانند هر تیم دیگر ضعف هایی دارد اما اصلا برای ما مهم نیستند .

زیرا همیشه برای بهتر شدن خود تلاش می کنیم و ضعف ها را یکی یکی از بین می بریم .

علاقه ما به والیبال به زندگیمان نیز کشیده شده است .

همیشه سعی می کنیم اخبار والیبال را دنبال کنیم و در زنگ های تفریح و یا زمان های بیکاری همه ی بحثمان درباره والیبال است .

البته همیشه سعی می کنیم والیبال به درسمان لطمه ای وارد نکند .

 

انشاء شماره سه

تیم والیبال کلاس ما خیلی قوی و قدرتمند است. یک روز در مدرسه مان مسابقه والیبال بین کلاس های مختلف مدرسه مان برگزار شده بود. قبل از آغاز مسابقه کلی تمرین کرده بودیم و حسابی خودمان را برای رقابت بزرگ آماده کرده بودیم. بزرگترین نیرویمان که امید و شجاعت بود را تقویت کردیم و همگی با شور و نشاط به زمین مسابقه راهی شدیم.

مسابقه شروع شد. تیم حریف بازی را با سرویس پرقدرتی آغاز کرد که علی توانست آن را به خوبی دریافت کند و به ما پاس بدهد. من هم در سومین ضربه، چنان به توپ کوبیدم که صاف روی زمین حریف خوابید و یک هیچ به نفع ما بازی پیش رفت!

صدای تشویق بقیه همکلاسی هایمان که بیرون زمین نشسته بودند بلند شد. میثم که بیرون زمین بود بلند بلند فریاد می کشید : ما برنده میشیم! و همچنان با تشویق های جانانه شان به ما انگیزه می دادند. بازی ادامه داشت و آن تیمی برنده محسوب می شد که زودتر به امتیاز ۲۵ برسد. بازی هیجانی تر میشد و ما هم با تمام تلاشمان بازی می کردیم. اسپک های محمد خیلی قوی بود و کم تر پیش می آمد که برایمان امتیاز آور نباشد.

محسن هم پاسور تیم بود و حسابی رو سفیدمان کرد. بالاخره امتیاز به ۲۲ و ۲۴ به نفع تیم ما رسید که من رفتم تا سرویس بزنم. همه برای این لحظه و کسب امتیاز آخر، هیجان داشتند تا اینکه با تمام نیرویم سرویس زدم و تیم حریف نتوانست آن را بگیرد و تیم ما برنده شد.

همکلاسی هایمان با جیغ و دست و تشویق آمدند و ما را در آغوش گرفتند. مدیر هم علاوه بر تشویق، جایزه مان را اهدا کرد. توپ ارزشمند والیبال به بازیکنان تیم ما! حالا مانده بود خریدن شیرینی پیروزیمان! بعد از پایان مدرسه بستنی پیروزیمان را هم خوردیم!

 

انشاء شماره چهار

تیم والیبال کلاس ما ، یه تیم قوی و خوب تشکیل شده از اعضای پرقدرت و پر انرژیه ! ماشالا همه ی بچه ها هم که کاربلدن و هیچکس حریفمون نمیشه!تو تیممون هم قد بلند داریم هم متوسط هم کوتاه که هرکی یه گوشه از زمینو میگیره و حسابی گرد و خاک میکنیم و رقبا رو از زمین میندازیم بیرون !

اتحاد بچه هام که اصلا قابل وصف نیست!همه باهم دوست و یکصدا هستیم و شاید این دلیل بردهای پی در پی ما باشه ، برعکس بعضی تیما که بین اعضاشون همش دعوا هست و خب مسلما به نتیجه هم نمیرسن!

حالا زیادی از خودمون تعریف کردیم ، البته تعریف که نه حقایق رو گفتیم ! ولی با تمام این ها تیم ماهم ضعف هایی داره که بهتره اینارو فاش نکنیم و بین اعضای تیم بمونه ، آخه حریف زیاده اگه بخوان ضعفای ما رو بدونن که دیگه هیچی… . باید ما جمع کنیم بریم .

نتیجه گیری انشا در مورد تیم والیبال کلاس ما :

ولی با وجود ضعف ها و همه ی مشکلاتی که داشتیم و داریم ما تونستیم به یکی از بهترین تیم های والیبال حداقل توی مدرسه تبدیل بشیم و پوزه حریفارو به خاک بمالیم ! اگه این مشکلاتم حل بشه شاید بتونیم تو منطقه ام جز بهترینا باشیم .