راهنما :
با خیال راحت خرید کنید .پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست .در صورت هرگونه مشکل در خرید آنلاین و دریافت فایل با شماره 09159886819 - صارمی اسمس بدهید .

۰

انشا درباره زندگی حیوانات وحشی

 تحقیق رایگان

انشا درباره زندگی حیوانات وحشی
انشا درباره زندگی حیوانات وحشی

 

تحقیق رایگان سایت علمی و پژوهشی آسمان , تحقیقات دانش آموزی ، فرهنگیان و دانشجویان  اقدام پژوهی ، گزارش تخصصی

 

انشا درباره زندگی حیوانات وحشی

 


این مطلب شامل دو انشا است :


انشاء یک

مقدمه: انسان ها عقل دارند و قدرت اراده و تصمیم گیری در حالی که حیوانات غریزه دارند و براساس غریزه خود زندگی می کنند و دست به انجام کارها می زنند.

تنه انشاء: حیوانات زاده شده اند که در جنگل زندگی کنند و غذای خود را تامین کنند که این خودش به غریزه ایی باز می گردد که حیوان از بدو تولد خود در خود پرورانده و در او وجود دارد، قدرت تصمیم گیری ندارد و نمی تواند احساسات خود را به کار گیرد. او طعمه را می بیند و شکارش می کند. اصلا یکی از تفاوت های بارز انسان و حیوان نیز همین است که حیوان نمی تواند تصمیم گیری کند زیرا که عقلی در سر خود ندارد و این غریزه ی اوست که به او فرمان می دهد به زندگیش در جنگل ادامه دهد و در آنجا شکار می کند و روزی شکار می شود و یا می میرد، چرخه ی طبیعت را اینگونه تشکیل می دهد، حیوان کوچک را حیوان متوسط و آن را حیوان بزرگ تر می خورد.

زندگیش همیشه یکنواخت و روتین است به طوری که صبح بیدار می شود، به شکار می رود و وقتی غذایش را خورد می خوابد همین تکرار هر روز اوست. اما چیزی که در او به صراحت دیده می شود خوی وحشی اوست. او در زمان شکار رحم ندارد، به این فکر نمی کند که طعمه اش مادری است که به دنبال غذا برای فرزندانش آمده و یا حیوان پیری است که قصد گذر کردن دارد. ذاتش او را وحشی بار آورده و نمی شود که این خصلت را کنار بگذارد تا به حال شیری را در جنگل دیده اید که سلطان جنگل نباشد و چیزی برای شکار نداشته باشد

نتیجه گیری: جنگل خانه ی همه ی حیوانات است، خانه ی همه ی حیوانات اهلی و وحشی ای که برای زندگی تلاش می کنند و شکار می کنند. اگر اینطور نبود که دیگر نام حیوان را نمی گرفتند و وحشی خطابشان نمی کردند

 


انشاء دو

بعضی از حیوانات که می توانند در محیط زندگی انسانها زندگی کنند خطری ندارند حتی انسانها می توانند به آنها آب و غذا دهند و با آنها ارتباط برقرار کنند حیوانات اهلی یا دست آموز، غیر وحشی نامیده می شوند بعضی حیوانات کوچک و بعضی دیگربزرگترند. گوسفند، بز ،اسب ،الاغ، گاوو سگ در روستاها و در نزدیک بعضی از شهرها با انسانها زندگی می کنند بعضی از آنها فایده های فراوانی برای ما دارند مانند گاو و گوسفند بعضی از این حیوانات ممکن است به  قفس یا محل خاصی برای زندگی نیاز داشته باشندمانند ماهیها که در آکواریم خانه ها نیز می توانند نگهداری شوند .به کودکان بگویید که ما نمی توانیم در آپارتمان و محیط های خانگی از حیوانات نگهداری کنیم زیرا آنها به مراقبت خاص نیاز دارند و ممکن است سبب آلودگی محیط زندگی ما بشوند البته نگهداری طوطی و بلبل و بعضی پرندگان زیبا در قفس امکان دارد ولی به هر حال کودکان باید بدانند ما نباید حیوانات و پرندگان را در قفس نگهداری کنیم چون آنها نیز دوست دارند با دوستان و پرندگان دیگر باشند و آزاد زندگی کنند. یا بعضی حیوانات به که به آنها حیوانات وحشی یا غیر اهلی می گویند این حیوانات برای زندگی احتیاج به محیط جنگل دارند. آنها دارای غرایز وحشی هستند  حیوانات وحشی با شکار کردن غذای خود را پیدا می کنند و زندگی در محیط انسانی برایشان نا ممکن یا حتی برای ما خطرناک است، این حیوانت برای چرخه های محیط ریست لازم و ضروری اند و برای داشتن زمینی متعادل اهمیت دارند و ما انسان ها بایستی از محیط زندگیشان محافظت کنیم چرا که آنها هم به نوعی به زندگی در زمین سالم به ما کمک می کنند.

 

۰

انشا در مورد وسط حرف دیگران پریدن

 تحقیق رایگان

انشا در مورد وسط حرف دیگران پریدن
انشا در مورد وسط حرف دیگران پریدن

تحقیق رایگان سایت علمی و پژوهشی آسمان , تحقیقات دانش آموزی ، فرهنگیان و دانشجویان  اقدام پژوهی ، گزارش تخصصی

 

انشا در مورد پریدن وسط حرف دیگران

 

این مطلب شامل سه انشا است :

انشاء یک

مقدمه: از همان کودکی به ما آداب و معاشرت درست آموزش داده می شود و این وظیفه ی سنگین به عهده پدر و مادر و معلمان قرار دارد تا کودک از همان سن کم با این مسائل آشنا شود و در زندگی آموخته های خود را انجام دهد.

تنه انشاء: هر کسی در زندگی ملاک و آدابی را پیروی می کند و این آداب از کودکی به ما آموخته می شود مثل محترمانه صحبت کردن با بزرگتران یا درست نشستن و یا درست غذا خوردن و موضوع اصلی ما وسط حرف دیگران نپریدن. زمانی که دوست ما و یا بزرگتران در حال صحبت هستند ما باید صبر کنیم تا کلام آن ها تمام شود بعد ما شروع به صحبت کنیم زیرا با پریدن میانه حرف آن ها ممکن است علاوه بر بی ادب تلقی شدن ما موجب فراموش کردن رشته ی کلام آن فرد شود و فرد مورد نظر اعتماد به نفس و متن مورد نظر خود او که در ذهن خود مرتب کرده بود از هم پاشیده شود و از ادامه ی صحبت خود عاجز شود و آن شخص از ما ناراحت و دل چرکین شود و یا امکان دارد به کلی موقعیت خود را از دست دهد، این موقعیت می تواند برای او چه از نظر معنوی حائز اهمیت باشد.

بنابراین ما این اصل مهم در آداب و معاشرت را همیشه باید رعایت کنیم و در میان کلام هیچ کس نپریم فرقی ندارد فرد موردنظر از ما بزرگتر باشد و یا کوچکتر و یا حتی دوست صمیمی ما باشد. مهم این است که ما آداب درست برخورد کردن و درست صحبت کردن را همیشه رعایت کنیم و آن را یکی از اصل های مهم در زندگی خود قرار دهیم.

نتیجه گیری: در میان کلام کسی نپریدن نوعی احترام به خود ما است و به وجهی دیگر نشان دهنده ی ادب خانوادگی و شخصیت ما است. بنابراین ما باید برای درست ظاهر شدن در جامعه همیشه در تلاش باشیم و درست ظاهر شویم.


انشاء دو

رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در حدیثی می‌فرماید: «هر که در میان سخن گفتن برادر مسلمان خود سخن بگوید، چنان است که خدشه و خراشی در روی وی وارد نموده است».

براساس این سخن، قطع کردن سخن دیگری می‌تواند تا بدین حد دردآور باشد و فرد مقابل را برنجاند. قطع کردن حرف دیگران از چند لحاظ موجب تخریب روابط بین فردی می‌شود: نخست، موجب می‌شود فرد احساس ناخوشایندی از برقراری ارتباط با ما داشته باشد و احساس کند که شنونده خوبی نبوده و برای وی احترام قائل نیستیم.. دوم، این کار موجب می‌شود سلسله گفته‌های شخص به کلاف سردرگمی تبدیل شود و وی نتواند پیام اصلی خود را آن‌گونه که می‌خواست منتقل کند.

بهتره اگر کاری با یکی که در حالِ صحبت کردن هست داریم، کمی صبور باشیم و اجازه بدیم صحبت هاش تموم بشه بعد ما کارمون رو بگیم و یا اگه کارمون خیلی ضروری و واجب هست عذرخواهی کنیم و موضوع رو بیان کنیم.یا اصلا زمان هایی هست که خودمون داریم با شخصی صحبت میکنیم و یکهو یکی مثل عجلِ معلق سر میرسه و میپره وسط حرف های ما و میخاد که کارِ خودش رو سریعتر پیش ببره.بهترین راه حل برای اینجور افراد اینه که اجازه بدیم صحبت هاشون رو تموم کنند و ما هم به صحبت هاشون گوش کنیم.

ابراهیم بن عباس به نقل از امام رضا (علیه السلام) نقل می‌کند که ایشان برای حفظ احترام، هرگز حرف کسی را پیش از اتمام سخنش قطع نمی‌کرد.

 

انشاء سه

چند سال پیش رفته بودم در شرکتی و منتظر بودم تا کاری رو برای من انجام بدند، چون من زیاد به اون شرکت رفت و آمد داشتم چارتِ سازمانی، سِمَت ها و جایگاهای افراد رو خوب میشناختم. من توی اتاق مدیرعامل نشسته بودم و مدیر مالی هم کنارِ دست ایشون نشسته بود و داشتند در مورد کار و موارد حاشیه ای صحبت میکردند، بعد از چند دقیقه آبدارچی شرکت، همراه با جارو و خاک انداز وارد اتاق شد تا کارش رو انجام بده، همونطور که مدیرمالی و مدیرعامل داشتند باهم در رابطه با حاشیه کار صحبت میکردند آبدارچی شرکت هم میپرید وساون لحظه مدیرعامل و مدیرمالی اون شرکت به روی خودشون نیوردند و هرچقدر بی محلی میکردند، آبدارچیِ شرکت متوجه نبود که وقتی دو نفر در حال صحبت هستند نباید بپره وسط حرف، مخصوصاً اینکه در جایی مثل شرکت که سِمَت ها و جایگاه هر فرد مشخص هست.

همین موضوع و موضوعاتی از این قبیل باعث به اخراجِ این شخص از شرکت شد، درصورتیکه ایشون خیلی کارهارو خوب انجام میداند و شخص مرتب و منظمی بودند و فقط رعایت نکردنِ چند موضوعِ کوچیک باعثِ اخراج شدندش از شرکت شد.

شاید از نظر آبدارچی شرکت، پریدن وسط حرف مدیرعامل و مدیر مالی و شرکت دادنِ خودش در بحث خیلی جذاب و باحال باشه، یا شاید هم آبدارچی فکر می کنه که با این کار می تونه حس دوستی بین خودش و مدیران ایجاد کنه. حرفشون و در رابطه با همون موضوع، خودش رو در بحث شرکت میداد.

 

۰

انشا در مورد تضاد مفاهیم یا ناسازی معنایی

 تحقیق رایگان

انشا در مورد تضاد مفاهیم یا ناسازی معنایی

 

این مطلب شامل سه انشا است :

انشاء یک

موضوع: دست فروش

مقدمه:تضادها گاهی کمر می شکانند، گاهی شرمنده می کنند و گاهی می میراند. تضادها می توانند زندگی را برهم زنند همان زندگی را که من و تو در حال گذر هستیم ولی یکی در گوشه ای از دنیا با آن دست و پنجه نرم می کند.

تنه انشاء: تا به حال به اطراف توجه کرده ای؟ به گوشه و کنار خیابان به دست فروش هایی که لبه خیابان بساط پهن کرده اند تا بساط زندگی خود را از همان تامین کنند. تا به حال به نگاه خسته و شرم زده ی آن ها دقت کرده ای؟ آن ها در نگاهشان حسرت موج می زند حسرت یک شغل ثابت. خسته شده اند از بس متحرک بوده اند، از جایی به جای دیگر کوچ کرده اند و عده ایی دیگر در مغازه های شیک و لوکس خود کار می کنند، آن ها حرف های رهگذران را می شنوند، طعنه ها و گله ها می شنوند اما سکوت می کنند اما مغازه دارها پا روی پای خود می گذارند و با رهگذرانی که اجناسش را تماشا می کنند بگو بخند می کنند. یکی قدر داشته هایش را نمی داند و گله می کند از بازار و کسادی و دیگری چشمان خسته زیر لب شکر می گوید که خدا رو شکر امروز کسی مزاحم کار و بارش نشد و بساطش را برهم نزد. یکی شیشه ی مغازه اش را با شیشه پاک کن برق می اندازد و دیگری با پارچه نمناک اجناسش را از خاک می زداید، یکی زیر باد کولر می نشیند و دیگری عرق های خود را پاک می کند. هر روز اجناسش را جمع می کند و پهن می کند هر روز مجبور است دنبال جا و مکان مناسب بگردد تا که موقعیت او در خطر نیفتد.

نتیجه گیری: قدر کوچک ترین چیزهای که اطراف خود دارید را بدانید زیرا که فردا روزی می رسد و برای همان چیزهای کوچک و کم هم حسرت می خورید. شاید دست فروشی شغل سختی باشد اما مهم این است که کار می کنی و زحمت می کشی و پول حلال به دست می آوری.


انشاء دو

موضوع: طلوع و غروب


هر پگاه، آفتاب عالم تاب از مشرق زمین طلوع می کند و بی هیچ گونه چشم داشتی، از گوهر وجودی خود می کاهد و پرتو های پرمهرش را، بر سر مردمان این کره خاکی فرو می ریزد.

می گویند انسان تا چیزی را از دست ندهد، ارزشش و احساسات درونی خود را درباره آن نمی فهمد؛ مگر اندکی از افراد آگاه. این گونه است که آفتاب طلوع می کند، ولی ما حتی سری بالا نمی بریم تا پاسخ صبح بخیر او را دهیم؛ اما او می تابد و می تابد و می تابد تا آنجا که پیمانه روزانه اش پر می شود و درمی یابد که به هنگامه غروب، قریب گشته است، می رود تا پشت کوهی، از دیدگانمان محو گردد.

آن هنگام که آفتاب قصد رفتن می کند؛ آدمی تازه از خواب غفلت بیدار می شود و در می یابد که عشقی نهان؛ به آن گوی آتشین در وجود خود داشته، بی آن که خود بداند. آن وقت است که انسان لحظات پایانی را غنیمت می شمارد و خود را در آغوش بانویی مهربان و زیبا، به نام ساحل می اندازد تا بتواند از پشت پرده اشک، نظاره گر رفتن معشوقه خود باشد. دریغا که زود دیر می شود.

اما همان طور که گفتم، برخی افراد از اسرار دل خود آگاه اند و حتی می دانند درد دل خورشید را که این است « من که امروز مهمان توام فردا چرا؟» وکار امروز را به فردا نمی افکنند، دل را به دریا می زنند و پیش از رخ نمایی معشوقه، در بالای کوهی بلند، بر سر راه او می نشینند، به مشرق چشم می دوزند و بعد از طلوع، پرتو های صبحگاهی آن شهاب ثاقب را،با هر نفس می بلعند. این گونه انسان ها در پایان روز و هنگام غروب بسیار شاد و مسرور اند؛ چرا که قدر آن روز را دانسته اند و احساسات خویش را پیش از پایان روزی که دیگر باز نخواهد گشت ابراز کرده اند.

داستان طلوع و غروب استعاره ای از زندگی ما انسان ها ست. تمام عمر خود را پی خوشبختی می دویم، بی آن که نیم نگاهی به آدم های اطراف خود داشته باشیم، بی آن که تشکری زبانی از برای حضورشان کنیم. این گونه است که ما هرگز عشق خود را به خورشید های زندگی مان ابراز نمی کنیم، تا آن هنگام که عزیزانمان در حال غروب از آسمان زندگی اند، آن گاه از خواب غفلت بیدار می شویم و با اشک و آه پایان عمر عزیزانمان را نظاره می کنیم. اما هستند افرادی که تا هنگامی که در پرده سیاه تنهایی محصور نشوند، قدر آفتاب های زندگیشان را در نمی یابند.

حواسمان باشد که زود دیر می شود؛ طلوع و غروب از آن چه که فکر می کنید به یک دیگر نزدیک تر اند.

 

انشاء سه

موضوع: دنیای ما انسان ها

دنیای ما انسان ها عجیب است،دنیایی متفاوت با انسان های رنگارنگ...

در دنیای این روزها،نداشته ها بیش از داشته ها،وشادی ها کمتر از غم هاست.

در این دنیا،انسان های مثبت کم و انسان های منفی زیاد شده اند،گویی تعداد بدی ها بیش از خوبی ها،و جواب خوبی،بدی کردن است.

در این دنیا گاه قدر داشته هایمان را می دانیم و گاه نمی دانیم،گاه تمام هستی مان را فدای نیستی،و گاه تمام مان را فدای ناتمام های عمرمان میکنیم.

ما انسان ها در این دنیا،گاهی بین ماندن ونماندن،وگاه بین بودن ونبودن گیر میکنیم.اما گاه بهتر است نباشیم،تا قدر بودن هایمان را بدانند.

آری! دنیا متفاوت است،دنیای بعضی‌ها قصر ودنیای بعضی‌ها زندان است.

گاه در این دنیا ، خالی از صدا میشویم،وگاه پراز حرف.گاهی با هم واز هم جدا،و گاه هم صدای بی صدا میشویم.

در این دنیا،گاه خالی از امید می شویم،و گاه پر از حسرت،گاه خالی از احساس و گاه پر از عشق.

گذشته ی بعضی از ما انسان ها در آینده مان می میرد،و آینده برخی از ما،در گذشته ی مان دفن می شود.

بعضی از ما انسان ها زنده زنده،مرده ایم،مرده ای که در این دنیا نفس می کشد.

در این دنیا گاهی آرامیم،اما گاهی آشوبی درونمان برپاست.

گاهی از نا آرام بودن،فریاد می زنیم ؛اما گاه سکوت می کنیم،تا آرامش اهالی این دنیا بهم نخورد...

آری!اینجا زمین است.

در این دنیا گاهی مهربانیم،و گاه سنگدل.گاه می خندیم و گاه گریه می کنیم،گاه به خاطر شادی ها و گاه به خاطر غم هایمان.

گاهی از درون می شکنیم،و گاه از بیرون ضربه می خوریم.

چه بسیار حق ها که در این دنیا پایمال شد،و چه بسیار ناحق ها که به مقصد رسید.

چه بسیار بار کج به منزل رسید،و چه بسیار بار راست،مقصد خود را گم کرد.

گاه نرسیدن بهتر از رسیدن است،بعضی از رسیدن ها تهشان بن بست است،و فقط خسته و افسرده ات می کنند.

گاهی پشت این شب یک روز خوب نهفته،و گاه پشت این نور ،ظلمت و تاریکی است.

گاه زندگی به کام مان تلخ،و گاه شیرین است...

گاهی از کل این دنیا طلب کاریم،و گاه بدهکار...

طلب روزهای خوب،باهم بودن ها،شادی ها،طلب زندگی و شاید هام طلب مرگ...

و گاه ما می مانیم و بدهکاری هایمان،بدهی نعمت هایی که در اختیار داشتیم و شکر گزار نبودیم.

این دنیا می چرخد،روزها و شب ها سپری می شود،خوبی ها و بدی ها،سیاهی ها و سپیدی ها در پی هم میگذرند،پس خوب است خوبی هارا باهم جمع کنیم،و بدی هارا از هم کم کنیم؛و به یاد داشته باشیم که این دنیا منهای خدا،تکرار بی روح روزها و شب ها،و تلخی ها و شیرینی هاست...

به امید،طلوع شادی و غروب غم هایمان،

شروع خوشبختی و پایان بدبختی...

 


انشاء سه

موضوع: گل و خار

روزی که به گلستان رفتم. گلی زیبا دیدم که در میان همه گل ها دلبری می کند. گل را چیدم و آن را در دست گرفتم. بو کشیدم و از بوی خوش و دلاویز آن مست شدم.

راستی هم چقدر می توان این گل را دوست داشت، به دست گرفت و مظهر لطافت دانست. شاداب بودن آن به شادابی رخساره معشوقکانی می ماند که شاعران برای آنها شعرهای زیبا سروده اند و بوی آن به بهترین عطرهای دنیا می ماند که در گران ترین مغازه ها به فروش می روند. زیبارویان آراستگی و جمال را از زیبایی و شکفتگی گل می آموزند.

باز هم در گلستان به گردش ادامه دادم. گلی که قبلاً چیده بودم را در دست داشتم که گلی دیگر توجه ام را جلب کرد. دست بردم تا آن را بچینم که ناگهان یک خار درشت در دستم فرورفت و آن را زخمی نمود. از این همه خباثت و خشونت خار عصبانی شدم. این خار که هیچ بو و خاصیتی ندارد و زشت و ناهنجار است و مرا زخمی کرد؛ نباید وجود داشته باشد.

باغبان به سراغم آمد. خندید و گفت:«اگرچه خار به نظر خشن و قوی می آید اما وجودش برای گل لازم است. از آسیب دیدن گل جلوگیری می کند. به حفظ گل و دور کردن خطر از گلی که به جز لطافت چیزی ندارد، کمک می کند. تو فکر کن که نگهبان گل است. هر نوع لطافتی نیاز به مراقبت دارد.»

از گلستان بیرون آمدم در حالی که فهمیده بودم گل و خار هر دو باید در کنار هم باشند تا طبیعت زیبا بتواند با شکوه هرچه تمام تر بدرخشد.


۰

217- گزارش تخصصی آموزگار ابتدیی: علاقمندسازی به قرآن با قصه گویی

 گزارش تخصصی لیست2 گزارش تخصصی آموزگار ابتدایی

217- گزارش تخصصی آموزگار ابتدیی: علاقمندسازی به قرآن با قصه گویی

نمونه کامل گزارش تخصصی آموزگار ابتدایی

معرفی :

 گزارش تخصصی آموزگار ابتدایی با موضوع : علاقمند کردن دانش آموزان به درس قرآن با استفاده از هنر قصه گویی -  بصورت ورد و قابل ویرایش - تعداد صفحات بیست و نه

فهرست مطالب، چکیده و فایل کامل پی دی اف (فقط برای مشاهده) در زیر آمده است :

چکیده

     عنوان پژوهش حاضر این است که ، چگونه توانستم با هنر و قصه گویی دانش آموزان کلاسم را به درس قرآن علاقه مند کنم؟؟ و هدف اصلی آن نیز افزایش میزان علاقه مندی دانش‌آموزان یاد شده به درس قرآن و فعالیت های مربوط به آن می باشد.  آشنا نمودن دانش آموزان با اصول و مبانی دین اسلام، به ویژه قرآن کریم ، آن هم در پایه اول دبستان ، همواره نیازمند تکرار است. زیرا عامل « تکرار » در فرایند تدریس ، امری اجتناب ناپذیر می باشد. بدون شک ، انجام این تحقیق ، از ابعاد گوناگون دارای اهمیت و ضرورت بسیار بوده است. زیرا از یک سو، علاوه بر ایجاد علاقه مندی در دانش‌آموزان   دبستان ........ به درس قرآن ، میزان فعالیت و مهارت آنان در روخوانی ، روان خوانی ، قرائت و حفظ آیات ، پیام ها و داستان های قرآنی را افزایش می داد و از دیگر سو، موفقیت دانش‌آموزان در یادگیری دیگر دروس( قرائت فارسی ، جمله نویسی ، املا و غیره ) را نیز امکان پذیر می ساخت.

فهرست مطالب

چکیده

بیان مسأله

بیان وضع موجود

اهداف گزارش :

هدف اصلی :

اهداف جزئی :

مقایسه با شاخص :

جمع آوری اطلاعات

تجزیه و تحلیل و تفسیر داده ها و اطلاعات

نگاهی به روش تدریس مبتنی بر خلاقیت

کلاس درس و خلاقیت

زیبایی شناسی

زیبایی شناسی در هنر

راه حل های پیشنهادی

انتخاب راه حل ها

اعتبار بخشی به راه حل ها

نظارت بر اجرای راه حل ها

اجرای یک سری از راهکارهای تلفیقی با درس هنر و قصه

ارزیابی بعد از اجرا (نقاط قوت )

نقاط ضعف :

دیگر راهکار های پیشنهادی در رابطه با تلفیق هنر در درس قرآن

نتیجه گیری و پیشنهادات

فهرست منابع و مآخذ

برای اطمینان شما :

فایل پی دی اف این گزارش تخصصی آموزگار ابتدایی را فقط برای مشاهده و بصورت پی دی اف در زیر قرار داده ایم . ابتدا فایل پی دی اف را مشاهده نمائید و در صورت رضایت می توانید فایل ورد و قایل ویرایش این گزارش تخصصی را بصورت خرید انلاین و به قیمت فقط 2000تومان از لینک خرید آن دریافت نمائید . ابتدا فایل پی دی اف  :


http://up.asemankafinet.ir/up/asemankafinet/Pictures/DOKMEMO.jpg

در صورت رضایت فایل ورد و قابل ویرایش این گزارش تخصصی آموزگار ابتدایی را از لینک خرید زیر و بصورت انلاین و با قیمت 2000 تومان (دو هزار تومان)بعد از پرداخت دریافت نمائید .

 

راهنمای خرید :   برای خرید انلاین ابتدا بر روی لینک خرید زیر کلیک نمائید .   تا وارد صفحه خرید آنلاین شوید .درصفحه خرید آنلاین نام و نام خانوادگی ، شماره موبایل و ایمیل خود را وارد کنید .و بر روی خرید کلیک نمائید. تا وارد صفحه در گاه بانک شوید .بعد از وارد کردن مشخصات کارت ، وارد صفحه دانلود فایل می شوید که بصورت مستقیم می توانید آن را دانلود کنید ، همچنین علاوه بر دانلود مستقیم ، لینک دانلود به ایمیل شما نیز فرستاده می شود -   لینک خرید :

 

http://up.asemankafinet.ir/view/1543587/submit.gif

 

( توجه)

سایر گزارش های تخصصی آموزگاران ابتدایی به ترتیب پایه را از لینک های زیر مشاهده کنید (بر روی هر یک از لینک ها کلیک کنید ) :

لیست گزارش های تخصصی آموزگار اول ابتدایی

 

لیست گزارش های تخصصی آموزگار دوم ابتدایی

 

لیست گزارش های تخصصی آموزگار سوم ابتدایی

 

لیست گزارش های تخصصی آموزگار چهارم ابتدایی

 

لیست گزارش های تخصصی آموزگار پنجم  ابتدایی

 

لیست گزارش های تخصصی آموزگار ششم  ابتدایی

 

لیست گزارش های تخصصی معلم چندپایه

 

( همچنین )

 لیست کامل ودسته بندی شده گزارش های تخصصی برای همه دبیران وآموزگاران ومدیران و معاونان مدرسه و هنرآموزان را از لینک زیر مشاهده کنید و به سایر همکاران اطلاع دهید-باتشکر :

( روی عکس زیر کلیک کنید)


http://up.asemankafinet.ir/view/2267051/dastebandigozaresh.jpg

۰

انشا درباره نامه ایی برای یک شهید بنویسید

 تحقیق رایگان

انشا در مورد نامه ایی به یک شهید بنویسی

 

این مطلب شامل پنج انشا است :

انشاء یک

انشا در مورد نامه ایی به یک شهید بنویسید و بفرستید

نام فرستنده:                                            نام گیرنده: شهید گمنام

 

آدرس فرستنده:                                         آدرس گیرنده: بهشت

 

به نام خداوند که جهاد را راهی برای نزدیک تر شدن به خود قرار داد.

به نام پروردگاری که غرور و غیرت را در رگ های شهیدان همچون خون جاری ساخت تا ایستادگی کنند و با گرفتن حق خود و نابودی ظالم شهید شوند. اما زیر بار ذلت و حقارت نروند. سلام به شما دلاور مردی که همچون من و خیلی از آدم های دیگر پر از آرزو بودید اما قید همه چیز و همه ی زندگیتان را زدید و به جنگ رفتید تا من و دوستانم و هم سن و سال های دیگرم در سرتاسر ایران اینگونه با خیالی آسوده و فکری باز در امنیت و آرامش به آرزوهایمان برسیم. شما کاخ آرزوهایتان را خراب کردید و برای ما کاخ ساختید. شما از جان خود گذشتید تا ما جان بگیریم و زندگی کنیم. شما باید پشت همین صندلی و میزی می نشستید و درس می خواندید اما رفتید و به ما درس دادید. شما به ما درس ایثار و از خود گذشتگی را دیکته گفتید. شما به ما عشق به میهن و نوع دوستی را سر مشق گفتید و شما به ما آموختید که در سخت ترین شرایط و با کمترین امکانات هم می توان گفت نقطه، سرخط. من نیز اینگونه جبران می کنم. نگاهم را همچون دلان شما پاک می سازم. خشمم را در صدایم می بندم، در وجودم کنترل می کنم و در مقابل ظالم همچون مشتی مکحم بر دهانش می کوبم. ایران من سرگذشتی دارد به بزرگی وصیت های ارزشمند شما، من این سرگذشت را در وجودم حفظ می کنم. من با تمام وجودم به داشتن چنین ایرانی با چنین مردمانی افتخار می کنم.

رزوهایتان را خراب کردید و برای ما کاخ ساختید، شماشما

 

انشاء دو

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سلام ای روح پاک و آسمانی ، سلام ای بنده ی برگزیده ی خدا ، ای اسوه ی شهادت

درود بر تو که از متاع گرانبهای وجودت در راه دفاع از وطن گذشتی تا که شاید بعد از تو سرزمینی امن برای مردم کشورت فراهم شود. حال من در قصیده ی پاک شما قدم نهادم و بر سر مزارتان ایستادم. شاید پدری باشی که دختر یا پسری داشت و برای دفاع از سرزمین خود ، آنها را از دیدن و وجود خود محروم کردی و دست از تمامی آرزوهایت کشیدی یا جوانی باشی که مادرت آرزوی دیدن تو را در جامه ی دامادی داشت یا نوجوانی که خیلی پیش تر از موعد مرد شده است ....

نه احساس شرم می کنم ، من روسیه ، اکنون که بیش از پیش رشادت و بزرگیتان را درک می کنم . با تمام وجود نسبت به شما احساس دین می نمایم.

بارها به خاطر موانع کوچک به راحتی قافیه را باخته ام و در مبارزه با مشکلات پا پس کشیده ام . اما شما در راه رسیدن به هدفی بزرگ و خطیر تا پای جان ایستاده اید. من هم می خواهم بجنگم با همان دشمن دیروز که امروز سلاحش عوض شده است . نبرد من با سلاح سرد دشمن است آنان که اینک مغز دختر مرا با افکار مسموم نشانه گرفته اند.

می خواهم با نگاهی برتر و گامی راسخ قدم در راهی بگذارم که تو نهادی تا حداقل پاسدار خون پاکتان باشم.

 


انشاء سه

وَلاَ تَقُولُواْ لِمَنْ یُقْتَلُ فِی سَبیلِ اللّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْیَاء وَلَکِن لاَّ تَشْعُرُونَ) بقره/ 154

 

و کسانی را که در راه خدا کشته می شوند مرده نخوانید بلکه زنده‌اند ولی شما در نمی یابید.

 

عجب از ما واماندگان زمینگیر که به جستجوی شهدا به قبر آنها می آییم و این خود دلیلی است بر آنکه از حقیقت عالم هیچ نمی دانیم. مرده آن است که نصیبی از حیات طیبه شهدا ندارد و اگر چنین است از ما مرده تر کیست؟ «شهید آوینی»

وقتی اشک می آید یعنی تو مرا خوانده‌ای!

وقتی پاهایم آرام آرام پله های مزار شهدای گمنام را بالا می روند یعنی تو مرا دعوت کرده‌ای.

مگر نه اینکه تو هم نام داری و هم نشان! پس نشانه هایت کجا رفته؟

مگر نه اینکه تو گمنام نیستی پس نامت کو؟

این بالا که نشستم دیدم که چقدر گمنامی! چقدر زود از خاطرمان رفتی و به خاطره ها پیوستید ، خاطره هایی که از مرور کردنشان عاجزم .

تو همان شاهد شهری و شهر بی تو چقدر کمرنگ است. چرا مرا خوانده‌ای؟

چرا قلم را به راه انداختی؟ قلمی که مدتهاست از تو نامه های ننوشته دارد و در سکوت مانده.

من که تو را نمی شناسم، فقط اسمت را شنیده‌ام شهید گمنام!

مرا خوانده‌ای تا دوباره از غربت غریب بی دردی بنویسم. خودت که علاجش را بهتر می دانی. درد بی درمان علاجش آتش است. در این دنیا که همه سرشان به شلوغی خودشان گرم است و بی خبر از گذشته در پی آینده موهوم از یاد تو و امثال تو کنده‌اند. فقط در شهر می شود مردمی دید که نقاب نفاق بر چهره گذاشته‌اند و در پیش رو ثنا و در پشت سر غیب می کنند.

 آری همانهایی که تو را مرده می پندارند و دل از تو بریده‌اند. این چه دردی است که به دل ما افتاده!

نه دردمان فقط بی دردی است دردمان دردهای مقطعی است که هر کدام گوشه‌ای از ذهنمان را مشغول کرده و آن درد عمیق را از یاد برده است. آری چه دردی عمیق تر از بی صاحب شدن! چرا پس از گذشت هزاران سال هنوز بی صاحبیم؟

صاحبی که منتظر است. آری منتظر اوست نه ما، او منتظر است که بخوانیمش که شاید فرجی شود و به کمکمان بیاید.

بگو دل با غم ماندن چه سازد که این ماتم دلم را می گیرد، تا کی باید در بند تعلقات دنیا بمانیم؟ از بی رنگ تعلق گرفته ایم  با یکرنگی بیگانه گشته ایم . اما باز هم بیا. بازهم سراغی از غریبه ها بگیر. باز هم سری به کوچه مان بزن که اگر تو بیایی خدا بیشتر تحویلمان می گیرد.

 

انشاء چهار

اگر خدا بهت فرمود که لیاقت شهادت را نداری؛ بگو : مگر آنچه را که تا بحال به من داده ای لیاقتش را داشته ام !

 

کدام نعمت تو را من لیاقت داشته ام که این یکی را داشته باشم؟

مگر تو تا بحال در بذل نعمت هایت به لیاقت من نگاه می کردی؟

در زندگی زخم هایی است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزء اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند.

نخیر آقای هدایت! اینجا را اشتباه کردی رفیق. در زندگی زخم هایی هست که اصلا زخم نیست, درد نیست. زجر لحظه لحظه و مدام است که تمامی ندارد. بار سنگین مسئولیت است که میگذاردت کنار رینگ زمانه و ناکارت میکند.

نه مثل خوره هست و نه در انزوا ! مثل اره برقی به جان جمجمه و روحت می افتد و در مقابل چشم همه آنچنان به زمینت میزند که آرزو کنی کاش در انزوا بود و بدور از این همه چشم.

با شما موافقم که نمیشود این درد ها را به کسی اظهار کرد اما نه به این دلیل که ممکن است آن را جزو اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند. برعکس! برای اینکه اینقدر این دردها عادی و تکراری و دم دستی شده که نهایت ابراز هم دردیشان به گفتن آهی خلاصه میشود و یا خیلی که مرام بگذارند یک باد دماغ به همراه تکان دادن سر به نشانه تاسف و همدردی مهمانت میکنند. انتظاری هم نیست . توقعی هم نیست از آدم هایی که هر کدامشان دردی دارند غیر مشترک.

روزگار, روزگار دردهای مشترک فریاد شده نیست آقای هدایت! اگر فروغ را دیدی از قول من به او بگو. زمستان است و سرها در گریبان است. خودمان هستیم و خودمان.

مراقب افکارت باش که گفتارت می شود، مراقب گفتارت باش که رفتارت می شود،مراقب رفتارت باش که عادتت می شود، مراقب عادتت باش که شخصیتت می شود، مراقب شخصیتتباش که سرنوشتت می شود.

 

انشاء پنج

دوست دارم گمنام باشی و گمنام خطابت کنم، مگر نه اینکه گمنامهای شهید نظر کرده های زهرای اطهرند؟!

 

سلام شهید گمنام؛

منم؛ سرخوش، سرخوشی که هزار آینه تاریکی در دلش تلألؤ داشت. سرخوشی که به بوی گناه سرخوش بود! چه روزهایی که غرق در مرداب گناه، بی هیچ روزنه‌ی نیلوفری، بر روی جوانی ام خطی از غلفت کشیدم! و اگر خدای بی کران آمرزنده‌ام لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای پرده از همه چیز کنار می زد و آشکار می شد گناهانم، دیگر هیچ کس، هیچ کس حتی شاخه‌ای از علفهای هرز، حتی پست ترین موجودات هم مرا بی تاب نمی آوردند!

و چه بگویم از نعمتهای بی انتهای خدایم در فراق من؟!

او به انتظار نشسته است با چشمی اشک و چشمی خون و مدام صدایم می زند: «سرخوشم ! سرخوش نازنینم  ! بیا، بیا و از می من سرخوش شو، بیا و دُردانه‌ام شو ...»

و من، من غفلت زده‌ی اسیر هامون!

آه نازنین خدایم! با تو چه کردم؟! با خود چه کردم؟!

و آه ای گمنام نامی تر از ستاره‌ی سهیل؛

چه بزرگوار بودند آدمیان خطه‌ی تو! چه جوانمرد! چه یاری دهنده!

روزی به صفحه‌ی دلم از روی بی حوصلگی نوشتم: دلم! فقط کمی هامون زده شدم، همین!

اما دلم فریب نمی خورد، مگر می شود دل خود را هم فریب داد؟!

دلم هنوز به طلوع نیلوفر امید داشت، به خدای کعبه سوگند بوی امید تمام وجودم را تسخیر کرده بود!

امّا هنوز ندای عزازیل از دور دست های ظلمانی‌ام شنیده می شد و آه از این عزازیل که چه بر سرم آورد، و می دانم که فردای قیامت زیر بار هیچ کدام نخواهم رفت!

و خدایم، خدای بی کران آمرزنده‌ام دست دراز کرد و به سرانگشتی از مرداب بیرونم کشید.

مُهر سفری را بر پیشانیم زد که باورش تا دل سفر هم برایم نا ممکن بود!

ویزای دلم به مقصد بی ستون مهر و موم شد.

و من نه درد فرهاد کشیده و نه رخ شیرین دیده، راهی بیستون شدم.

و آمدم چه فرهادها دیدم تیشه به دست که نه رخ شیرین بر سنگ بلکه تمثال شیرین را بر لوح دل می نگاشتند. تیشه به ریشه‌ی خود می زنند و تخم شیرین را در نهادشان می پراکندند و دیر نبود که شیرین ها از فرهادها برویند!

و تو ای فرهاد گمنام؛

کدامین بیستون سهم شیرینت بود که من سجده گاه خویش کردم؟

کربلای شرهانی؟  عطش فکّه؟ علقمه‌ی طلائیه؟ خروش اروند؟ دل سوخته‌ی چزّابه؟ یا غربت زهرای (س) شلمچه؟!

و از زمانی که بیستون فرزندان زهرا (س) را دیدم به دنبال تیشه‌ام، تیشه‌ای که دمار از ریشه‌ی سرخوش برآرد تا طلوع شیرین را از پس دنیای ظلمانیم به نظاره بنشینم.

فقط دعایم کن که دیر نشده باشد و هنوز بهار زندگیم پایدار باشد!

شفاعتم کن که خدای بی کران آمرزنده‌ام در این راه پر تلاطم تنهایم مگذارد.

و شما گمنامان پر آوازه؛ شمایی که به گفته‌ی سیّد علی – که جانم فدای لبخندش باد –ستاره های راهنمایید، خضر راهم شوید و تا وصال آب حیات دستم را رها نکید.

من نیز تشنه‌ی شیرینم ...                             راه بیستون را نشانم دهید ....