انشا در مورد فصل بهار
انشا در مورد بهار
انشاء شماره یک
مقدمه:بهار با آمدنش شور و شوق می آورد، با خودش حال خوب و هوای خوب و روزهای خوب می آورد. روزهایی که در ابتدای بهار با تعطیلات شروع می شود. تا همگی از این هوای خوب و حال خوب بتوانند حداکثر استفاده را ببرند، روزهایی خوش را در بهار خدا رقم بزنند.
تنه انشاء:همیشه از زیبایی های بهار همه جا گفته اند ، از رودخانه های پرخروشش، از آسمان آبیش و از درخت های سبز و گل های رنگارنگش، از باران های گاه و بی گاهش و رنگین کمان بعد از آن گفته اند اما این بار شاید خواستم که حرف های تازه تری گفته باشم و شاید حرف هایم کوچک ترین اثری در زندگیتان داشته باشد. نوروز همیشه نوید آمدن روز نو و تازه بوده است و همیشه نماد شادی و روزهای زیبایی همچون بهار و گل و شگوفه است. همان طور که بعد از خواب زمستانی طبیعت با آمدن بهار و روز نو و نوروز شروع می شود و طبیعت جان دیگری می گیرد و به همگان نشان می دهد که همچون طبیعت ما نیز می توانیم از خواب زمستانی خود بیدار شویم و همچون نهالی زیبا بال و پر بگیریم و با شکفتن شگوفه های بهاری میوه های بهشتی را به سرانجام برسانیم. این ها همگی نشانه هایی از خداوند بزرگ است که همیشه و هر بار کوچک ترین نشانه های خود را به ما یادآور می شود که در طول زندگی همیشه می توان مانند بهار از جای خود بلند شد و دل و عقل و خود را خانه تکانی کرد و هر چیزی که به درد نمی خورد را دورانداخت و هر چه که مفید است به آن بال و پر داد. و یا به تعبیری دیگر می توان زندگی را اینگونه تصور کرد که همیشه بعد از زمستانی سخت بهاری زیبا در کمین است و پشت هر سختی راهی آسان و هموار در انتظار ماست
بهار یعنی کینه ها را از دل دور کنی و محبت را بپرورانی، بهار یعنی مانند غنچه ایی زیبا بشکفی تا دنیا نیز به روی تو لبخند بزند. بهار یعنی کمی بیشتر مراقب طبیعت باشیم. مخصوصا بعد از زمستانی که کمی کمتر از طبیعت سبز بهره برده ایم و به جای آن تنها درختان عریان و بی برگ و گل های خشکیده را دیده ایم. بهار یعنی عید باستانی ایرانیان که برای هر کدام از سین های سفره یشان دریایی از فکر نهفته است. کاش ما نیز کمی بیشتر به بهار و نوروز و روز نو فکر می کردیم.
نتیجه گیری:بهاراصلی در زندگی ما از خود ما شروع می شود مهم این است که دلت بهاری باشد اگر دلت بهاری شد در سردترین روزها و سخت ترین لحظه ها نیز دلت گرم و شگوفه باران است.
انشاء شمار دوم
بهار" جشن طبیعت است طبیعت زیبایی که آدمی را مسحور می کند به طوری که از سخن گفتن بازمانده و حرف هایش ناگفته در ژرفای جانش باقی می ماند.
"بهار" دمیدن روح حیات در کالبد طبیعت و فروردین فصل جریان خون است در شاهرگ هستی، سال به پایان خود نزدیک می شود، روزها، ماه ها درپی هم می- گذرند و سالها از راه می رسند و این قصه که نامش زندگی است، همچنان ادامه دارد.
طبیعت پس از گذران دوره ای سرد و بی محصول، با آغاز بهار زنده شده و در واقع آفریده می شود پس انسان هم باید به عنوان یکی از مخلوقات الهی به همراه طبیعت به رستاخیز برخیزد.
تاریخ آغاز مراسم عید نوروز را به پادشاهی جمشید نسبت می دهند، در زمان هخامنشیان و ساسانیان نوروز به عنوان سنتی فراگیر و بسیار باشکوه چه در دربار شاهان و چه در خانه های مردم اجرا می شد و امروزه نیز گرچه از تشریفات بسیار و تنوعات قومی نوروز کاسته شده اما به نظر می رسد جشن نوروز از ایران جدایی ناپذیر است.
ایرانیان قدیم برای استقبال از سبزی بهار، بیست و پنج روز مانده به فروردین، بر دوازده ستون خشتی یا سنگی سبزه می کاشتند.
آینه و شمع بر سر سفره هفت سین نیز نماد نور و روشنایی و شفافیت است، معمولا تخم مرغ نیز بر سر سفره هفت سین هست که نماد نطفه و باروری و زایش است و در اساطیر ایران، جهان تخم مرغی شکل است، آسمان چون پوسته تخم مرغ و زرده اش نمودار زمین است، ماهی زنده نیز نماد سرزندگی و شادابی است.
و اما، حکایت نوروز عمل کردن به فلسفه نو کردن افکار و دلهایمان است و چه چیزی بهتر از آن که تمام اشتباهات گذشته را به خداوند همواره بخشنده بسپاریم و با روحی آزاد و آزاده زندگی کنیم.
با فرار رسیدن بهار و بیدار شدن زمین و گیاهان خفته با نفس روح بخش الهی فرصت مناسبی برای دیدن خویشان و بستگان است که این نیز یکی از نشانه های اخلاق و سنن مرضیه اسلامی و انسانی است.
انشاء شماره سوم
(ب) مثل بهار
“بهار” جشن طبیعت است طبیعت زیبایی که آدمی را مسحور میکند به طوری که از سخن گفتن بازمانده و حرف هایش ناگفته در ژرفای جانش باقی میماند.
“بهار” دمیدن روح حیات در کالبد طبیعت و فروردین فصل جریان خون است در شاهرگ هستی، سال به پایان خود نزدیک میشود، روزها، ماهها درپی هم می- گذرند و سالها از راه میرسند و این قصه که نامش زندگی است، همچنان ادامه دارد.
طبیعت پس از گذران دورهای سرد و بیمحصول، با آغاز بهار زنده شده و در واقع آفریده میشود پس انسان هم باید به عنوان یکی از مخلوقات الهی به همراه طبیعت به رستاخیز برخیزد.
همیشه بهاری باشیم.-
انشاء شماره چهارم
کول بار دگر بار دارد بسته می شود. زمستان به آرامی رخت می بندد. زمستان! زمستانی که نیامده رفت! زمستانی که تا همین دیروز جوان بود امروز مو هایش رنگ میراثش برف شده است. زمستان وداع تلخ آخرش را این روز ها می گوید با آنکه هر سال با غرور وارد می شود و یلدا او را بر عالم و آدم معرفی می کند.
شاید زمستان دیگر پیر شده است و توان برف را ندارد. شاید از دستمان ناراحت است! شاید زمستان قصد ریا ندارد ! شاید ها بی شمارند! اما افسوس که جواب ها انگشت شمار اند.
زمستان با ما قهر کرده است ؛ از دست ما انسان های ماشینی خسته است. شاید دنیا را برای زمستان زیادی گرم کرده ایم تا گرم شود اما ما او را سوزاندیم. ما زمستان را از خود دلخور کردیم. شاید زمستان از پیش ما رفته باشد اما ...
زمستان خواهد رفت و بهار او را از ذهن ما هم فراری خواهد داد. بهار آنقدر سیاهه ی لشکر دارد که زمستان بی کس مقابل آن ها کم می آورد و می رود پیش خدا و خدا او را یک سال دلداری می دهد تا دوباره پیش ما برگردد. بهار هم که ظاهرا آمده است تا بماند!
بهار سوار بر اسب سفید خود با لشکری از سرسبزی و زیبایی و آرامش و نسیم و گل های زیبا می آید. نسیم به آرامی می وزد و رایحه ی گل را پخش می کند. عطر گل برای درخت چون می است. تا رایحه ی گل به مشام درخت می رسد، درخت و نسیم با هم به رقص زیبای بهاری خود در می آیند و آرامش را در طبیعت بهار دو چندان می کنند. ابر هم که گویی گوش به زنگ است تا بهار صدایش کند. بهار با پیک نسیم صدایش را به ابر های دور می رساند و ابر ها همه می آیند! همه!
ابر ها می آیند و اولین عیدانه هایشان را بر گل و برگ و درخت و سبزه و خاک اهدا می کنند. ابر از خوشحالی اشک شوق می ریزد. ریز قطره های باران که از چشم های ابر می آیند ، در راه فقط می خندند. گاه صدای قهقهه شان را می توان به وضوع شنید. ریز قطره های باران به خاک که می خورند سبزه و گل می شوند . به درخت می خورند و برگ می شوند و به برگ می خورند و شبنم می شوند.
قطره های باران به آرامی درخت را از خواب شیرینش بیدار می کنند و درخت هم برگ هایش را به نسیم و باد و باران هدیه می کند و همه جا سرسبز و پاک و زیبا می شود! همه جا!
بهار می آید و عالم و آدم را شاد می کند تا روزی که با افتخار به خواب ابدی فرو رود. تا روزی که میراثش را به فرزند گرم منش خود تابستان باقی بگذارد و باز هم بهار می آید!