انشا با موضوع داستان نویسی
تحقیق رایگان سایت علمی و پژوهشی آسمان , تحقیقات دانش آموزی ، فرهنگیان و دانشجویان اقدام پژوهی ، گزارش تخصصی
انشا درباره داستان نویسی
این مطلب شامل شش انشا است :
انشاء یک
روزی روزگاری پشت کوه های بلند و دریاهای وسیع، زیر آسمان خدا مردمانی زندگی می کردند که دل هایشان سرشار از محبت و عشق بود،کدخدای شهر با ریش های بلند و عصای چوبیش از خیابان های ده گذر می کرد و به روی همه ی اهالی لبخند می زد و از حال و احوالشان می پرسید و مردم از داشتن چنین ده و چنین کدخدایی شاد بودند و با صدای بلند می خندیدند. مردم شهر که طبیعتی بکر و زیبا داشتند و با شادی و خوشی در آن زندگی می کردند ،
به خصوص مردمانی مهمان نواز و مهربان بودند در روزی از روزها مردی چهارشانه با موهای مجعد و اخم های به هم گره خورده را از دور دیدند، در حالی که با خوش رویی منتظر نزدیک شدن آن شخص بودند،
مرد با دیدن آن ها راه خود را کج کرد و به سمت جنگل روانه شد. مردم از این حرکت مرد بسیار متعجب شدند و برایشان جالب شد که بدانند مرد چرا چنین برخوردی از خود نشان داد. کدخدا ده که شاهد این ماجرا بود مردم را متفرق کرد و به آن ها گفت حتما مشکلی داشته به زودی متوجه خواهیم شد.
انقدر کنجکاوی نکنید! شاید علت مهمی برای این برخورد خود داشته باشد اما مردم از سر دلسوزی برای مرد که شاید گشنه باشد و یا شاید در جنگل سردش باشد و عده ایی دیگر ترس از این داشته اند که شاید دزد باشد و یا راهزن و یا شکارچی که قصد خرابی یا نابودی حیوانات و جنگل را داشته باشد، برای همین موضوع شباهنگام عده ایی جمع شدند و به سمت جنگل رفتند اما با چیزی خلاف تصوراتشان مواجه شدند با مردی بلند قامت اما کمری خمیده که گوشه ایی زانوانش را در آغوش گرفته بود و سکوت جنگل را با هق هق صدایش شکانده بود ،
وقتی که یکی از آن ها جلو رفت و جویای حال او شد مرد درد دلش باز شد و با صدای بلند از دنیا گله کرد گفت که فرزند چهارماهه اش و همسرش از فرط گرسنگی و مریضی جان داده اند و در دستانش همسر و فرزندش را از دست داده است؛ آن لحظه اهالی مهربان ده از فکر و قضاوت بی جایشان بسیار پشیمان شدند و هاهای همراه مرد گریه کردند. زود قضاوت کردن تقاص دارد، آنقدر سنگین است که با فهمیدنش اشک خودت هم جاری خواهد شد.
انشاء دو
گاهی اوقات مدیران مدرسه به مدرسه نمی آیند و لازم است کسی جای آن ها را بگیرد.من می خواهم خود را جای مدیر قرار داده و کارهایی را که در این زمان انجام میدهم بنویسم.
شروع انشا
امروز مدیر ما به مدرسه نیامده و از من درخواست کرده اند جای اورا بگیرم. من قصد دارم ابتدا انظباط و بهداشت دانش آموزان را کنترل کنم که موضوعی بسیار مهم است، سپس بعد از این که به کلاس رفتند معاون را می فرستم تا نام کسانی را که قصد شرکت در مسابقات علمی،ورزشی و یا دینی را دارند بنویسد.سپس یک سر به کلاس ها میزنم و نظم آن ها را چک می کنم.
هنگامی که به دفتر بر میگردم بخشنامه هارا دریافت می کنم تا آن ها را در مدرسه اجرا کنم.در آن هنگام به دیگر اعضا می سپارم تا بقیه ی کارهای مربوط به مدرسه را انجام دهند.من قصد دارم یک سر به زمان بندی زنگ ها بزنم و زنگ کلاس را دقیقا 50 دقیقه و زنگ استراحت را 10 دقیقه قرار دهم.سپس با پرس جوهای فراوان از معلمان دانش آموزانی راکه در سطح علمی بالایی قرار دارند را در یک مسابقه ی علمی کنار هم قرار می دهم.
من برای حضور اولیا در مدرسه یک زمان مخصوصی قرار میدهم و هنگامی که آمدند درباره ی وضع تحصیلی ، انظباطی و سطح علمی فرزندانشان با آن ها حرف میزنم.
من تمام سعی خودم را میکنم تا در این 1 یا چند روز همه مرا دوست داشته باشند و از من ناراحت نشوند.
انشاء سه:
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت هزینه تحصیل خود را به دست می آورد روزی دچار تنگدستی و گرسنگی شد. او فقط یک سکه ناقابل دز جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد تصمیم گرفت از خانه بغلی تقاضای غذا کند.
با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را به روی او گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.
پسرک شیر را سرکشیده و آهسته گفت:چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت:هیچ.مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم در از شما تشکر می کنم
پسرک که هاروراد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قوی تر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسان های نیکو کار نیز بیشتر شد.تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد…
زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد.پزشکان از درمان وی عاجز شدند.او به شهر بزرگتری انتقال یافت.
دکتر هاروارد کلی در مورد مشاوره وضعیت این زن فزاخوانده شد.وقتی اون نام شهری را که زن جوان از آن آمده بود شنید برق عجیبی در چشمهایش نمایان شد.او بلافاصله بیمار را شناخت.
مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد بست هر چه در توان دارد برای نجات زندگی او بکار گیرد.
مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.روز ترخیص بیماری فرارسید.زن با ترس و لرز صورت حساب را گشود.او اطمینان داشت باید تا آخر عمر برای پرداخت صورت حساب کار کند.نگاهی به صورت حساب انداخت.جمله ای به چشمش خورد:
"همه ی مخارج بیمارستان قبلا با یک لیوان شیر پرداخت شده است"
امضا دکتر هاروارد کلی
انشاء چهار
پدر وپسری در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد و به زمین افتاد و داد کشید: (( آآآآی ی ی))!! صدایی از دور دست آمد: ((آآآآی ی ی))!!! پسر با کنجکاوی فریاد زد: ((که هستی؟)) پاسخ شنید: ((که هستی؟)) پسر خشمگین شد و فریاد زد: ((ترسو!)) باز پاسخ شنید: ((ترسو!)) پسر با تعجب از پدر پرسید: ((چه خبر است؟)) پدر لبخندی زد و گفت: ((پسرم! توجه کن)) و بعد با صدای بلند فریاد زد: ((تو یک قهرمان هستی!)) صدا پاسخ داد: ((تو یک قهرمان هستی!)) پسر باز بیشتر تعجب کرد پدرش توضیح داد:((مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب می دهد. اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب تو به وجود می آید و اگر دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً بدست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی و هر گونه که به دنیا و آدم ها نگاه کنی، زندگی همان را به تو خواهد داد.))
انشاء پنج
جزیره سرسبز و پر علف استکه در آن گاوی خوش خوراک زندگی میکند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را میخورد وچاق و فربه میشود. هنگام شب که به استراحت مشغول است یکسره در غم فرداست.آیا فرداچیزی برای خوردن پیدا خواهم کرد؟ او از این غصه تا صبح رنج میبرد و نمیخوابد ومثل موی لاغر و باریک میشود. صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علفها بلند شده و تا کمرگاو میرسند. دوباره گاو با اشتها به چریدن مشغول میشود و تا شب میچرد و چاق وفربه میشود. باز شبانگاه از ترس اینکه فردا علف برای خوردن پیدا میکند یا نه؟لاغر و باریک میشود. سالیان سال است که کار گاو همین است اما او هیچ وقت با خودفکر نکرده که من سالهاست از این علفزار میخورم و علف همیشه هست و تمام نمیشود،پس چرا باید غمناک باشم؟
*تفسیر داستان: گاو، رمزِ نفسِ زیاده طلبِ انسان است وصحرا هم این دنیاست. آدمیزاد، بیقرار و ناآرام و بیمناک است.
انشا ششم
دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت:
"من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”
اما هیچکس جز پرندههایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میکردند، به او توجهی نمیکرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:
"نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمیآیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا میآفریدی.”
خدا گفت:"اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر میکنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگشدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کردهای. راستی یادت باشد تا وقتی که میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی. خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی.”
دانه کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.
سالها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد. سپیداری که به چشم همه میآمد.