انشا آزاد درباره خط فقر
انشا در مورد فقر
این مطلب شامل دو انشا است :
انشاء یک(در مورد خط فقر)
انشا آزاد درباره خط فقر
مقدمه: در دنیایی زندگی می کنیم که هر کسی در یک سطحی قرار دارد و براساس همان سطح نام گذاری می شود و با همان نام مورد خطاب قرار می گیرد.
تنه انشاء: در همین سطحی که گفته شد انسان ها طبقه بندی می شوند عده ایی جزء دسته ی ثروتمندها و عده ایی دیگر جزء افراد متوسط و دسته ایی دیگر جزء افراد فقیر نام گذاری می شوند، خط فقر یعنی اینکه میزان درآمد آن ها کمتر از میزان خرج و مخارج آن هاست به قول معروف همیشه هشتشان گرو نهشان است و برای تامین مایحتاج ساده ی زندگیشان دچار مشکل می شوند و توانایی انجام و خرید خیلی از کارهایی که حق هر انسانی است از آن ها سلب و گرفته می شوند. خط فقر یعنی کودکان کاری که با دستان کوچکشان برای سیر کردن شکمشان کار می کنند
در حالی که باید پشت میز کلاس و مدرسه درس بخواند، خط فقر بعنی نگاه شرم زده ی پدر زحمتکش که عرق خجالت می ریزد زیرا فرزندانش گرسنه می خوابند، خط فقر یعنی نگاه حسرت بار کودکی که به لباس و کفش تازه ی دیگران نگاه می کند و با کفش و پیراهن پاره ی خود مقایسه اش می کند، خط فقر یعنی دستان پینه بسته ی مادری که از فرط خستگی رنگ به رو ندارد. خط فقر یعنی دنیایت با دنیای پولدارها فرق دارد،
برای آن ها سلامتی بهترین خوشی است و شکم سیر برایشان بهترین اتفاق است و لباس تمیز و نو برایشان بهترین لحظه است، ماشین رنگارنگ و لباس مارک و کفش نوک تیز معنی ندارد آن ها زندگیشان هم مانند اسمشان در امتداد یک خط می گذرد. تمام حواسشان را باید جمع کنند که سقوط نکنند از این خط، نه زندگیشان هیجان دارد نه بالا و بلندی، همین که نفس می کشند برایشان دنیایی با ارزش است شما در کدام یک از طبقه بندی ها قرار دارید؟
نتیجه گیری: توقع انسان ها براساس همین خط فقر بالا و پایین می رود. هر چه به خط فقر نزدیک می شویم توقع ها پایین تر و هر چه از خط فقر فاصله می گیریم توقع ها نجومی و بالاتر می رود. کاش کمی توقع ها را پایین ببریم و حواسمان به اینگونه آدم ها بیشتر باشد که شاید از خط فقر سقوط نکنند و ته دره ی عمیق پرت نشوند.
انشاء دو (فقیر کیست)
روزی یک مرد ثروتمند ،
پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند ،
چقدر فقیر هستند.
آنها یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید :
نظرت درباره مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر ...
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: فکر کنم.
پدر پرسید : چه چیز از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت :
فهمیدم که ما در خانه ، یک سگ داریم و آنها ۴ تا .
ما در حیاط مان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی نهایت است.
در پایان حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود ،
پسر اضافه کرد:
متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم...