بازنویسی حکایت انوشیروان و وزیرش پایه هشتم صفحه ۹۵
پایه هشتم بازنویسی حکایت به روزگار انوشیروان صفحه۹۵
انشاء شماره یک
انشا با موضوع انوشیروان و وزیرش
« به روزگار انوشیروان روزی وزیرش بزرگمهر نزد وی آمد. انوشیروان گفت: ای وزیر، همه چیز در عالم، تو دانی؟! بزرگمهر، خجل شد و گفت: نه، ای پادشاه…. انوشیروان گفت: همه چیز، همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزاده اند.» (قابوس نامه)
روزی روزگاری در زمان های قدیم انوشیروان وزیرش را که نامش بزرگمهر بود فراخواند و وزیرش نیز نزد او آمد… انوشیروان گفت: ای وزیر، همه چیزی که در عالم وجود دارد تو از آن آگاهی داری؟!
وزیرش، بزرگمهر خجالت زده شد و گفت: نه ای پادشاه. انوشیروان باری دیگر پرسید: پس همه چیز را در عالم چه کسی می داند؟!
بزرگمهر گفت: همه چیز را همگان می دانند و کسی به نام همگان هنوز به دنیا نیامده است.
از این حکایت نتیجه می گیریم که انسان هر چند که بزرگ و بلند مرتبه و والامقام باشد باز هم انسانی وجود ندارد از همه چیز و همه کس مطلع باشد. جز خداوند متعال و بزرگ مرتبه هیچ انسانی چنین قدرت و توانایی ندارد.
انشاء شماره دو
در روزگار انوشیروان روزی وزیرش بزرگمهر به نزد او رفته . انوشیروان گفت ای وزیر تو همه چی در عالم می دانی ؟
بزرگمهر خجالت زده شد و گفت : نه ای پادشاه..
انوشیروان گفت : پس چه کسی همه چی را می داند ؟
بزرگمهر گفت: کسی که همه چیز را میداند هنوز از شکم مادری به دنیا نیامده هست
یعنی کسی (انسانی) وجود ندارد که همه چیز را بداند، هر چند که مقام بالا و علم سرشاری در تمامی علوم داشته باشد؛ باز هم قادر به دانستن تمام اسرار عالم هستی نخوئاهد شد و این قدرت فقط برای خداموند متعال است.
(قابوس نامه)