راهنما :
با خیال راحت خرید کنید .پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست .در صورت هرگونه مشکل در خرید آنلاین و دریافت فایل با شماره 09159886819 - صارمی اسمس بدهید .

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انشایی درباره پنجره» ثبت شده است

۰

انشا در مورد پنجره

 تحقیق رایگان

انشا در مورد پنجره

انشا با موضوع پنجره

انشاء شماره یک

انشا جدید درباره پنجره

مقدمه: در گوشه ایی از خانه همان قاب کوچک که دنیا و آدم ها در آن قاب جا گرفتند همان پنجره ایی نامیده می شوند که به زندگی رنگ زیبایی بخشیده تا آدم ها از دنیا و آدم هایش جدا شوند زیرا که دنیا و آدم ها عضو جدانشدنی از هم دیگر هستند.

تنه انشا:پنجره یک چارچوب کوچک است روبه بیرون. روبه طبیعت و روبه شهر تا زمانی که دلت گرفت در آن چاردیواری دورت پنجره را بازکنی و به دنیای بیرون سلام بگویی. گاهی با یک فنجان چایی کنارش بنشینی و غرق شوی در رویاهایت و کشتی آرزوهایت را در کنار مقصد نهایی اسکان دهی و با دمی محکم هوای دل انگیز زیبایش را در مشام خود راه دهی و.. پنجره گاهی خودش به تنهایی نقشی مفید و مهمی را ایجاد می کند. گاهی همان کشتی رویاهایت می شود و گاهی بهشت سرسبزی و گاهی حیاط خلوت خانه ات می شود. آن ها که چهار دیواری اطرافشان آپارتمانی است و حیاط و باغ ندارند بهتر این موضوع را درک می کنند اما مهم این است که همیشه پنجره ی دلت را بازکنی تا نسیم خوشبختی در لابه لای موها و تار وپود زندگیت نفوذ کند و یا همه ی خوبی ها و محبت ها و حال خود در وجودت تزریق شود و در برابر آن پنجره ی دلت را روبه بدی ها و زشتی ها، کینه و دشمنی ها ببندی تا سراسر وجودت پر شود از صفات نیکو و حال خوب .این پنجره ها نقش بسیار پر رنگی در زندگی ایفا می کنند، سحرگاه با طلوع خورشید که تشعشات آن از پنجره به خانه ها نفوذ کرده چشم باز می کنیم. شباهنگام با نور ستارگان چشمک زن و ماه تابان که از گوشه ی پنجره دیده می شود چشم می بندیم گاهی از پشت این پنجره با خدایمان حرف می زنیم و گاهی گله و گریه می کنیم و گاهی از سرشوق و شعف شکر می گوییم و می خندیم. پنجره ی خانه ی ما یکی از زیباترین قسمت های خانه ما است که در آن قاب مربعی شکل زندگی ما نقش می گیرد و ما زندگی می کنیم.

نتیجه گیری:پنجره ی خانه ی ما شاهد و ناظر خوب و بد حال ماست. پنجره ها تنها یک قاب نیستند بلکه آن ها خود جریان دهنده ی زندگی هستند زیرا خانه ی بدون پنجره همان زندان سرد و تاریک است.

 

انشاء شماره دو

پنجره‌ای هستم که فقط به عقب و جلو باز می‌شوم. سرما و گرما را تحمّل می‌کنم و هرکس که از جلویم می‌گذرد را می‌بینم. آن‌ها را می‌بینم که به یکدیگر سلام می‌کنند و با هم حرف می‌زنند. حسرت آن را می‌خورم.

وقتی مرا باز می‌کنند امیدوار می‌شوم به ادامه‌ی زندگی بی‌جانم؛ وقتی که مرا می‌بندند معلوم نیست آیا باز هم مرا باز می‌کنند یا نه؟

وقتی که خانه خالی است، باد همدم من می‌شود و با من سخن می‌گوید.

وقتی که مرا باز و بسته می‌کنند، صدای قیژقیژ مهره‌های کمرم را می‌شنوم. گاهی انسان‌ها به بیرون خیره می‌شوند، آن‌وقت انگار که مرا می‌بینند و به من نگاه می‌کنند. وقتی به کسی سلام می‌کنند، انگار به من سلام می‌کنند: وای! چه با شکوه!

آدم‌هایی ساده از جلوی نگاهم می‌گذرند و بی‌توجّه به من حرکت می‌کنند؛ سلام! سلام! ولی نمی‌توانند صدایم را بشنوند. آن وقت به جای جواب سلام من می‌گویند:چه طبیعت قشنگی! چه برف زیبایی! از این‌جا نوک قلّه پیداست که زمستان آن را سفیدپوش کرده.

جلوی چشمانم را برف پوشانده. نمی‌توانم چیزی ببینم. چند ساعت است این برف‌ها جلوی چشمم را گرفته‌اند. نور خورشید آن‌را آب و اشک مرا سرازیر می‌کند. دستت درد نکند خورشید.

بر پشت‌ بام روبه‌رو پیرزنی برف‌ها را پارو می‌کند. بچه‌ها را در کوچه می‌بینم که در حال برف‌بازی هستند. خوش به حالشان. می‌بینم که پسری به سوی من برف پرتاب می‌کند که به چشمانم می‌خورد. چشمانم نمی‌بینند. آخ! دیگر نمی‌توانم جایی را ببینم. چشمانم کور شده.

سر و صدای بچّه‌ها را می‌شنوم. گویی زندگی تازه پیدا کرده‌ام. از این به بعد به جای دیدن باید گوش بدهم

 

انشاء شماره سه

وای نه نه نه نهههههههه... سوختم..

02سال قبل:

تق تق تق این صدای اولین ضربه هایی بود که توسط بیل مکانیکی به من می خورد دریکی ازکوه های

شهرکرمان معدن بزرگی پرازمنابع آهن بود.ازهمون اول فکرش رامی کردم که می توانم یک وسیله بشم که

درجایی مهم کاربرد دارد.راستش ما جد درجد پنجره بودیم وپدرم ازمن می خواست که من هم پنجره شوم

ومایه افتخارخانواده.طی فرآیندهای طوالنی درکارخانه مادرنهایت به آهن خالص تبدیل وبه کارخانه ای بزرگ

منتقل شدیم.عجب آدم هایی بودن تامیتونستن به ماناخالصی بستندتاسودبیشتری بکنند.خالصه ماچهارچوب

پنجره شدیم ورفتیم مغازه.ازیک مدرسه بزرگ اومدن من وتعدادی دیگر رابرای آنجاخریدند.ماراهم به یکی

ازکالس هابستند.اونجا یک دوست خیلی خوب هم پیداکردم شیشه خانوم.!!!که راستش رابخواهم بگویم خیلی

زیبا بود.ماسال های طوالنی کناریکدیگر زندگی کردیم تا...تق..ازخواب بیدارشدم هنوز گیج بودم.خوب نفهمیدم

چی شده تادیدم خرده های شیشه روی زمین پخش شده وشیشه آخرین نفس هایش راکشید.باورم نمی

شد.اشک ازچشمانم جاری شدوبغض گلویم راگرفت.تایک هفته دل ودماغ هیچ کاری را نداشتم.درآنقضیه یک نفر

باتوپ به شیشه کوبیده بودواون اتفاق افتاد.من که رضایت نمی دادم وفقط قصاص رامی خواستم!!!.معلم مدرسه

آمدوگوشمالی حسابی به آن نفردادونمره خوبی هم ازانظباطش کم کرد.

راستش من وشیشه ودانش آموزان یک خانواده راتشکیل می دادیم.دانش آموزان همانندبچه های مابودند.ماهم

درغم آن هاشریک بودیم وباخنده آن هامی خندیدیم.سال ها می گذشت ودوستانم که دیوارهابودندهم پوسیده

می شدند.هردوره دانش آموزان جدیدمی آمدندوتا آخرسال کلی مطالب جدید یادمی گرفتند ومن هم به خودم

افتخارمی کردم که دراین مسیرنقشی دارم.کم کم سال های آخرعمرم رسیدکه مدرسه جابه جاشد ومدرسه قبلی

خراب شد.و وداعی تلخ بادوستان ,دانش آموزان و... .

پشت کامیون رفتم وسپس در اوراقی وکوره ذوب آهن و...

 

انشاء شماره چهار

من یک پنجره چوبی هستم. این نوشته شرح حال من و زندگی من است. شاید درس عبرتی باشد برای تازه به دوران رسیده ها و یادآوری خاطرات باشد برای هم سن و سالانم.

از یک دانه کوچک نهالی خلق شد.از آن نهال درختی تنومند به وجود آمد. درخت،جامه سبز و نارنجی و سفید به تن می کرد.باران اساس و بنیان وجودش را سیراب می ساخت.پنجه های طلایی آفتاب درخت را قدرت می بخشیدند و درخت گوش به آواز پرندگان می سپرد. شاخه هایش به آواز  وساز نسیم وباد می رقصیدند.درخت روزها و شب ها با سنجابی که در تنه اش لانه کرده بود،هم صحبت می شد.می خوابید و بیدار می شد.

سال ها گذشت...

سنجاب مرد.درخت پیر شد. مردی آمد. تیغه تبرش را بر سینه درخت کوبید. درخت فریاد زد و پرنده ها پریدند. مرد ضربه ها را محکم و محکم تر کرد تا اینکه درخت بر زمین افتاد.

درخت را به الوار تبدیل کردندو نجاری با آن ها چارچوب پنجره ای را ساخت.آری او من بودم.در تن خالی من چیزی که به آن شیشه می گفتند را قرار دادند و رنگ نیلی را جامه من ساختند. مردی ما را خرید و نگهبان خانه اش ساخت. از آن پس رنگ شد نگهبان من و من شدم نگهبان شیشه و شیشه هم نگهبانی شد برای گرمای تابستان و سرمای زمستان.

ما سه دوست روزگاز خوشی داشتیم. در فصل بهار باران با ما آب بازی می کرد.در تابستان نسیم ملایم وجود ما را نوازش می کرد.در پاییز باد و برگ های رنگارنگ همبازی ما می شدند و در زمستان نور ملایم آفتاب،ذره ذره وجودمان را گرما و محبت می بخشید.

گاهی اوقات صاحبخانه گرد و غبار وجودم را با تن نرم دستمال تمیز و پاکیزه می کرد.من شاهد بازی بچه ها در حیاط و خانه بودم.شاهد غم ها و شادی ها و رفت وآمدشان بودم.شاهد گریه های آسمان،لبخندهای آفتاب،سکوت شب،هیاهوی روز، غرش رعد،زوزه گرگ ها و سوسوی چراغ ها بودم. زندگی من با تماشا کردن به این و آن سپری می شد. جامه رنگی من پاره و ذره ذره می شد و می ریخت.حال، وجود من جایگاه موریانه هایی بود که ذره ذره وجودم را می جویدند.

روزی از همان روزها هنگامی که آفتاب سوزان تابستان در وسط آسمان می تابید و من مثل همیشه مشغول تماشا کردن بودم، ناگهان دیدم یک شی کروی سبز رنگ با سرعت به طرفم می آید.سعی کردم تکانی به خود بدهم که ناگهان صدایی وحشتناک تنم را انباشته از درد کرد.آن توپ، شیشه قلبم را شکست و من از حال رفتم.وقتی به خودم آمدم،دیدم در یک جای تاریک اسیر شده ام.چندین چشم به من خیره شده بودند.لحظه ای احساس کردم دارم خواب می بینم.ولی خواب نبود من در انباری بودم.روزها گذشتند تا من به نبود آفتاب و ماه و طبیعت عادت کردم.دوستان زیادی پیدا کردم.دیوار انباری که از بیرون شاهد همه چیز بود برایم خبری آورد.او گفت که یک پنجره فلزی جانشین من شده است و به تن مقاوم خود بسیار می بالد و از ضعف های من می گوید و  می خندد  غرور  سراسر وجودش را پر کرده. انگار شکستن شیشه بهانه ای شده بود برای صاحبخانه تا جای مرا با دیگری عوض کند.

حال که دارم شرح حال خودم را برایتان می نویسم، در گوشه ای از انباری نشسته ام. هم صحبت و خبرآورنده من دیوار انباری است.چند وقتی است که صاحبخانه فوت کرده و این خانه فروخته شده است.صاحبخانه جدید،پنجره ها را دوجداره کرده است و پنجره فلزی هم اکنون در کنار من نشسته وباشنیدن شرح حال من به غرورهایی که کرده بود افسوس می خورد و عرق شرم می ریزد.

آری ای  دوستان تازه به دوران رسیده من،از دالان های وجود من،از رنگ پریده من و از قلب شکسته من درس عبرت بگیرید و واژه غرور و تکبر را از دفتر شرح حال زندگیتان پاک کنید تا شرمنده نشوید.

 

انشاء شماره پنج

به نام افریننده ی توانایی ها ،خدا، او که با توانای اش رقص موج را در میدان ابگون در راس تماشای دیدگان قرار می دهد او که خورشید را افرید تا با طلوع آن مخلوق را به سوی خمیازه ای راهنمایی کند خمیازه ای در چهار چوب پنجره.

بازهم طلوعی دوباره ، از خواب بر می خیزم بوی نم دریا فضای اتاق را احاطه کرده نفسی عمیق می کشم یک دستم به سویی دیگری به سوی دیگر سینه سپر کرده و اه می کشم چه نسیمی است خش خشی به من می گوید پنجره را باز کن در دلم می خندم و می گوییم مبادا در را باز کنم و باز هم صدای دلخراش ماشین ها و بوق هایشان صحنه های سحری ام را سوار باد کند .

به سوی پنجره می روم انگار امروز هر روز من نبود متفاوت و عجیب دستانم را پایه کردم به دو گوشه بالایی پنجره می دانید چه دیدم ؟ صحنه ای را که در خواب می دیدم را.

همان لحظه چشمانم را بستم تا اگر خواب است بیدار نشوم صدای مادر می امد و می گفت پاشو نماز....

با چشمان بسته در را باز کردم خش خش زیاد و زیاد تر شد صدای حرکت سنگ ها با موج اب می امد نمی دانستم چه کار کنم  نسیمی سرد و لطیف به صورتم میزد انگار چهره ام می خندید دوست داشتم از اون بالا بپرم تو دریا ولی تماشای این تصویر خیلی زیبا تر بود موج می امد و با هر یکبار امدنش فریاد کوکان همراه با خنده می امد انها غرق شادی بودن و لباس هایشان خیس دریا ی شادی از انجا فریاد می زدم بچه ها مواظب باشید ولی انها صدای مرا هرگز نمی شنیدند و به بازی با شن ها می پرداختند گاهی دلقکی نقش بر زمین می کردند و برایش چشم و ابرو شنی می ساختند گاهی ساکت جاسوسانه از آغوش دریا سنگریزه های صاف زیبا را می دزدیدند و از ان برای خود قلعه پایان ناپذیر می ساختند انگار که عمری از انها نمی گذشت.

گویی سوار کاری نیز اسب خود را به تماشای دریا اورده از اسب پایین امده و  دستی بر یال اسب می کشد و خود نیز بر زمین می نشیند.

در داخل پنجره ی چه صحنه ی زیبایی بود تابلوی نقاشی ام را اوردم تا تمام این خوبی ها را در ان بنگارم ولی ناگهان صدای بوق ماشین ها مرا از دریای خوبی ها جدا کرد و با یک دریا اب پارچ مادرم از خواب بیدار شدم.