راهنما :
با خیال راحت خرید کنید .پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست .در صورت هرگونه مشکل در خرید آنلاین و دریافت فایل با شماره 09159886819 - صارمی اسمس بدهید .

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انشای ص 81 نهم» ثبت شده است

۳

انشا درباره اگر معلم نگارش بودم پایه هشتم

 تحقیق رایگان

انشا درباره اگر معلم نگارش بودم پایه هشتم

انشای آزاد اگر معلم نگارش بودید پایه هشتم صفحه ۸۱

انشاء شماره یک

انشا درباره اگر معلم نگارش بودم

مقدمه:معلمی شغل انبیاست. شغلی که عشق می خواهد و چیزی جز صبر و شکیبایی و لطف و محبت نمی طلبد به گونه ایی که بدون این خصوصیات تحمل این شغل بسیار سخت و یا به تعبیر دیگر غیرممکن است.

تنه انشا: چه معلم ریاضی باشی و چه معلم فیزیک و فارسی.. هر کدام به نوبه ی خود سختی و مشکلات خاص خود را دارد و هر کدام در رشته ی مخصوص خود دارای مهارت و سر رشته می باشند اما اگر من یک معلم بودم آن هم معلم نگارش، به دانش آموزان خود موضوع آزاد را واگذار می کردم که ذهنشان پرواز کند و در نهایت در موضوعی که مورد علاقه ی آن هاست فرود بیاید و با تمام عشق و محبتشان از آن بنویسند و یا که برای آن ها موضوع طبیعت را انتخاب می کردم تا قدر طبیعت را بدانند و از آن درست استفاده کنند و یا می گفتم که در مورد خانوادهایشان بنویسند که کمی بیش تر به آن ها دقت کنند و با تمرکز و دقت به جزء جزء کارهای آن ها تمام رفتار و حرکاتشان را در ذهن خود ثبت کنند و برای همیشه از آن خارج نکنند و یا می گفتم که انشایی با موضوع خداوند بنویسند که کمی بیش تر شکرگذار آفریدگار خود باشند و قدر نعمت های بی کرانش را بدانند. معلم نگارش بودن شغلی است پر از لحظات متفاوت و متنوع که می توان با هر جلسه به کلاس رنگ و بویی خاص بدهند به طوری که دانش آموزان هرگز از آن کلاس خسته نشوند و همیشه برایشان حس تازگی به همراه داشته باشد.

اگر من معلم نگارش بودم بعضی از جلسات برای دانش آموزان چند پاراگراف از کتابی را می خواندم و آن ها را مشتاق به خرید آن و خواندن ادامه ی آن می کردم تا در آن صورت سنت کتاب خواندن را رواج می دادم و یا برایشان یک داستان کوتاه می خواندم تا با نوشتن و خواندن داستان آن ها را آشنا کنم و یا به آن ها توصیه می کردم که خاطرات روزمره شان را بنویسند تا با این کار هم ذهنشان را باز می کردم و هم آن ها را تشویق به نوشتن می کردم و یا فایده ی دیگر آن این است که بعد از گذر سال ها با خواندن آن خاطرات دفتر زندگیشان را ورق بزنند تا با یادآوری آن لحظات و حس های درونشان لبخندی شیرین را مهمان لب هایشان کنند و یا اشتباهاتشان در گذشته از تجربیات بدست آورده  یشان را یادآور شوند و باری دیگر در ذهن خود این عبرت را یادآور شوند تا باری دیگر آن را تکرار نکنند.

نتیجه گیری:همان طور که گفته شد معلم بودن اصلا کار آسانی نیست بلکه بسیار شغل پر زحمتی است که با لبخند دانش آموزانتان می خندید و با گریه ی آن ها غمگین می شوید و با پیروزی و موفقیت آن ها شاد مان می شوید و از شکست آن ها اندهگین. حال اگر معلم نگارش باشید که باید علاوه بر تحمل همه ی این ها و علاوه بر آموزش درسی آن ها باید به آن ها درس زندگی و عشق نیز دیکته کنید. این است که بیش از پیش این شغل را سخت می کند و قبول این مسئو.لیت بزرگ را دشوارتر.

 

انشاء شماره دو

اگر معلم نگارش میبودم تا جای ممکن با دانش اموز ها مهربان و دوست بوده به گونه ای که انها هم از معلم و هم از درس نهایت لذت را ببرند و درس تکالیف خود را با لذت و هیجان انجام بدهند و از بودن سر کلاسم لذت کافی را برده باشند و هیچگاه فکر نکنند درس دشمن انهاست و در عین مهربان بودن با انها تا جای ممکن به انها سخت میگرفتم تا درس های خود را همیشه بخوانند و هیچوقت کار امروز را به فردا نسپارند و نهایت تلاش و کوشش را انجام دهند تا از موضوعی در درس غافل نشوند و خدای نکرده نتوانند یاد بگیرند به راستی اگر روزی معلم نگارش بشوم همین موضوع انشا را به دانش اموزان خود میدهم و انشا های انها را با دقت میخوانم تا بفهمم دانش اموزهایم از معلم نگارش خود چه انتظاراتی دارند و تا چه حد توانسته ام انتظارات ان هارا براورده کنم بخاطر انشا هایی که دانش اموز ها مینویسند معلم نگارش انها را خیلی خوب میشناسد و به همین دلیل است که به اینکار علاقه بسیاری دارند.

 

انشاء شماره سه

من اگر معلم نگارش بودم به دانش آموزانم انشاهایی با موضوعات تخیلی می گفتم تا قدرت تخیلشان را بسنجم و آن ها را در نوشتن انشا توانمند کنم. اصلا معلم هر درسی هم که باشی در هر صورت، معلمی شغل خوبی است زیرا با دانش آموزان در ارتباط هستی و می توانی آن ها را به موجوداتی خلاق تبدیل کنی.

من دوست دارم اگر یک روز معلم نگارش شوم، فضای کلاس را آنقدر مهیج و بانشاط کنم که دیگر تمام عشق شاگردانم زنگ انشا شود و دیدن من! حس معلم بودن حس بسیار خوبی است که حتی هنگام فکر کردن به آن لبخند بر لبانم می نشیند.

معلم نگارش بودن یعنی یک دنیا عشق و علاقه نسبت به زنگ های زیبا و خاطره انگیز انشا در کنار شاگردان خوش ذوق و هنرمند مدرسه. اگر معلم نگارش بودم، در زنگ نگارش وقتی نوبت خواندن انشای هر کسی می شد، کلاس را مملو از سکوت و آرامش می کردم تا دانش آموز عزیزم با آرامش خاطر، انشای خود را با صدای بلند و رسا بخواند.

هیچ گاه اجازه نمی دادم دانش آموزان دیگر انشای آن دانش آموزی را که روی سکو رفته است را مسخره کنند یا به او توهین کنند بلکه به آن ها می آموختم که به انشا و شخصیت دوستانشان احترام بگذارند تا فضای کلاس سرشار از عشق و محبت شود.

 

انشاء شماره چهار

من اگر معلم انشا بودم، که ای کاش هم بودم کاری می کردم که کلاس من بهترین و دوست داشتنی ترین کلاس برای بچه ها باشد. سعی می کردم به شکلی درس بدهم که بچه ها از اینکه به مدرسه می آیند احساس خوبی داشته باشند. یا حداقل سر همان یک زنگ انشا در هفته با شوق و ذوق حاضر شوند.

دوست دارم بگویم که چه برنامه هایی برای کلاسم داشتم، دلم میخواست چند برگه به هرکدام از بچه ها بدهم و بگویم هر چه دوست دارید بنویسید. هر چیزی که در این لحظه احساس می کنید بنویسید. یا اصلا هر چیزی که الان شما را اذیت می کند شروع کنید و راجع بهش بنوسید.

 

انشاء شماره پنج

من اگر معلم نگارش بودم به دانش آموزانم آموزش می دادم که جریان بی وقفه و سیلان عجیب و غریب ذهنشان را مشاهده کنند و تا جایی که می توانند سعی کنند هر آنچه در لحظه «حال» به ذهنشان می رسد را بنویسند.

به آنها می آموختم که همه چیز با زبان آغاز می شود و نمی توان از مسئله ای اینچنین مهم بی توجه گذشت.

پس کلمات را که چونان رگ و پی زبانند، باید خیلی خوب بشناسند.باید بنویسند و این نوشتن برایشان به عادتی روزانه تبدیل گردد.

کاش هفته ای یک جلسه ای که با هم داشتیم برایشان به مثابه شکوفایی استعدادهایشان و گره گشایی حرفهایی بود که نمی توانند براحتی با کسی در میان بگذارند.

کلاس من باید نوعی خودکاوی و درون نگری باشد، محلی که چیزی به بچه ها اضافه کند، نه اینکه وقتشان را با موضوعات تکراری تلف کند

 

انشاء شماره شش

اگر معلم نگارش بودم به دانش آموزان خود آموزش و درس زندگی می دادم .آموزش مقابله با فراز  و نشیب و سختی های زندگی … به دانش  آموزان خود یاد می دادم که چگونه سر نوشت و زندگی خود  را بنویسند و نگارش  دهند.

به آنها انشایی در مورد حفظ محیط زندگی  و طبعیت میدادم تا چگونه از طبعیت  خود محافظت کنند و آن را خراب نکنند  تا فرزندان آینده نیز بتوانند از ان استفاده کنند..  به آنها انشایی در مورد همدلی می دادم تا یاد بگیرندچگونه باید همدیگر را دوست داشته باشند و در مقابل سختی ها  و آسانی ها در کنار هم بمانند و هیچ وقت همدیگر را تنها نگذارند و یا اگر محتاج یا نیازمندی را دیدند به ان کمک کنند هر چند کوچک و ناچیز . به آنها انشایی در مورد محبت و دوست داشتن  میدادم تا از همان کودکی یاد بگیرند به یکدیگر محبت کنند و همیشه و همه جا همراه هم بمانند.

۰

انشا در مورد هدف زندگی پایه نهم صفحه۸۱

 تحقیق رایگان

انشا در مورد هدف زندگی پایه نهم صفحه۸۱

انشا در مورد هدف زندگی

انشاء شماره یک

مقدمه:عزیز من  هر انسانی در زندگی خود باید هدفی داشته و آن را دنبال کند و زندگی او براساس هدفی که دارد پایه ریزی می شود و روی موج زندگی بالا و پایین می شود.

تنه انشاء: زندگی بدون هدف مانند راهی طولانی است که هر چقدر جلو بروی به مقصد نمی رسی و در نهایت در جایی یا مکانی خسته و دلزده می ایستی و سرگردان و پریشان حال به دنبال راه درست می گردی و هر چقدر نگاه کنی چیزی جز سراب نمی بینی.

انسان باید از همان ابتدای زندگی برای ادامه ی زندگی خود هدف و برنامه ریزی داشته باشد و براساس آن پایه های زندگی خود را بنا کند و روز به روز با چیدن آجر و نما دهی به آن، آن را تبدیل به کاخ آرزوهایش کند و اینگونه با هر آجری که می چیند یک قدم در رسیدن به هدف خود نزدیک می شود و انگیزه ی بیشتری برای ادامه ی کار خود می یابد

تا هرچه زودتر به هدف زندگی خود دست یابد. هدف زندگی هر انسانی براساس ذات و تفکر عقلی او گرفته می شود. به طوری که از جایی به بعد تصمیم می گیرد که در زندگی یکی از علایق خود را به عنوان هدف برگزیند و آن را دنبال کند.

فرزندم  تو نیز همیشه یادت بماند که زندگی خیلی کوتاه است و باید قدر لحظه به لحظه ی آن را بدانی و نباید با بطالت آن را از دست بدهی و همیشه سعی کن که تمام تلاش خود را برای رسیدن به آنچه که دوست داری بگذار و از تلاش و کوشش دست برندار و هرگز ناامید نشو زیرا که حتم دارم کاخ آرزوهای تو خیلی زیبا خواهد شد و آن را هرگز نصفه و نیمه رها مکن.

نتیجه گیری: اگر در زندگی هدف اشتباهی را دنبال کنید در نهایت به مقصدی اشتباه می رسید که با رسیدن به آن نه شوقی دارید و نه شوری برای ادامه ی زندگی. بلکه باید قبل از هر کاری درست انتخاب کنیم و درست هدف گذاری کنیم زیرا که در نهایت کار، باز هم خیری جز پشیمانی برایتان باقی نمی رساند و با پشیمانی هیچ چیزی به عقب باز نمی گردد. پس تا زمانی که فرصت دارید زندگی را درست زندگی کنید.

 

انشاء شماره دو

مهم ترین و اصلی ترین هدف من در زندگی تقرب به خداوند متعال و کسب رضایت اوست زیرا می توانم به این وسیله به هدف های دیگر هم برسم . امام حسین ع هم در این مورد می فرمایند :

هر که خشنودی خدا را بطلبد هر چند به قیمت خشم مردم، خداوند او را از مردم بی نیاز می کند و هر که رضایت مردم را با ناخوشنودی خدا طلب کند خداوند او را به مردم وا می گذارد.

« هدف زندگی» بیانگر این نکته است که « انسان به کدامین سو باید حرکت کند تا کجا پیش رود در نهایت چه بشود » چه سرنوشتی فراروی او هست و سعادت او در چیست ؟

هر انسانی برای زندگی خود اهدافی دارد. هدف داشتن، مانند اعتماد به نفس، ارزش و دلیلی برای ادامه زندگی است و اگر انسان از وجود اهداف زندگی خود آگاه باشد، یا نباشد، به ارزش واقعی آنها خدشه ای وارد نمی شود. درست مانند واقعیت های جهان هستی؛ آگاهی و یا عدم آگاهی ما، باعث هیچگونه تغییری در آنها نمی شود. اگر در مورد اهداف زندگی خود شک و تردید دارید، اصلا ناراحت نباشید. افراد زیادی هستند که حتی، هدف داشتن را به تمسخر می گیرند! مانند بسیاری از جوانان و شاید خود شما در دوران جوانی! بسیاری از مردم بصورت شناور بروی جریان زندگی، بدون هدف و برنامه ریزی، مشغول گذران عمر هستند. این امری طبیعی است که انسان روز به روز زندگی خود را سپری کند. یک روز، پر از تنش و عصبانیت و روز دیگر آرام و بدون خشونت، مانند اقیانوسی که در یک گوشه آن طوفان و در گوشه ای دیگر آرام و آفتابی است. بهر حال، زندگی از بدو تولد تا سنین بلوغ و بزرگسالی و پایان باشکوه آن، بصورت شناور ادامه دارد. آیا این واقعا همان چیزی نیست که همه خواهان آن هستیم؟ یک زندگی بدون تشویش و نگرانی؟ بدون شک این یک زندگی دلخواه است، ولی انسان می تواند بیشتر بخواهد و برای خواست و دریافت بیشتر، به هدف نیازمند است.

هدف در لغت، به معنای (نشانه) و (غرض) است، اما در اصطلاح چیزی است که شخص قبل از عمل، آن را در نظر می گیرد و نیروی خویش و وسایل لازم را برای وصول به آن به کار می برد و غرضش دست یابی و رسیدن به آن است.شناخت و انتخاب هدف، یکی از اساسی ترین موضوعات زندگی انسان است. اگر انسان هیچ شناختی از هدف خود در زندگی نداشته باشد، آن را پوچ و بی معنا خواهد یافت. همه فعالیت های آگاهانه و نا آگاهانه انسان زمانی مفهوم خواهد داشت که هدف نهایی اش در زندگی روشن باشد.

 

انشاء شماره سه

برای اینکه یک انسان بتواند در زندگی موفق باشد، به عوامل مختلف و متعدد  نیاز دارد و یکی از آنها داشتن هدف در زندگی است.

هدف زندگی به آن چشم اندازهایی گفته می‌شود که یک انسان برای آینده مد نظر قرار می‌دهد و به سمت آنها حرکت می‌کند تا در نهایت بتواند سرنوشتی برای خود رقم بزند که با سعادت و خوشبختی همراه باشد. بسته به اینکه فرد چه هدفی برای زندگی انتخاب کند، چگونگی آینده و سرنوشت او تعیین می‌شود.

هدف داشتن لازمه زندگی پرنشاط و پرتکاپو است. بعضی از افراد در زندگی هدف خاصی ندارند و از تعیین هدف طفره می‌روند. به این نوع زندگی باری به هرجهت هم می‌گویند. هدف نداشتن در زندگی باعث احساس پوچی و سردرگمی شده و در نهایت فرد افسرده می‌شود.

البته اینکه فرد در زندگی هدف داشته باشد، او را سعادتمند نمی‌کند. به عنوان مثال برخی افراد آنقدر اهداف بزرگ و دور از دسترسی برای خود انتخاب می‌کنند که تقریباً رسیدن به آنها ناممکن است و پس از مدتی که تلاش کردند اما به هدف نرسیدند، ناامیدی و سرخوردگی زندگی آنها را فرامی‌گیرد.

گاهی حتی تعیین هدف‌های واقعی و قابل دستیابی نیز به زندگی خوب و خوشبختی کمک نمی‌کنند. مانند گروهی که اهداف زیادی برای زندگی خود دارند که بیشتر آنها خوب و متعالی هستند اما هیچ تلاشی برای رسیدن به اهدافشان نمی‌کنند. یعنی صرفاً از داشتن هدف حرف می‌زنند. هدف در حرف و ذهن آنها وجود دارد اما در عمل برای رسیدن به آن هدف یا اهداف تلاش نمی‌کنند.

درباره هدف زندگی سخن زیاد هست اما مهم‌ترین آنها همین است که آدمها باید در زندگی هدف داشته باشند چون هدف به زندگی انسان معنا می‌دهد.

 

انشاء شماره چهار

هرفردی در هر دوره‌ای از زندگی هدف‌هایی دارد. برخی هدف‌ها در طول عمر ثابت هستند و برخی دیگر با گذر زمان تغییر می‌کنند. من در سال‌های مختلف زندگی هدف‌های متفاوتی داشتم.

چهارساله که بودم، هدف زندگی‌ام خوردن همه بستنی‌های دنیا بود. فکر می‌کردم اگر همه بستنی‌های دنیا را بخورم به جایگاه واقعی خودم در زندگی رسیده‌ام. از یک بچه چهار ساله انتظار بیشتر از این هم نیست.

پنج ساله که شدم، به مهد کودک رفتم. هدف زندگی‌ام این بود که بتوانم مثل مربی‌مان یک زن مهربان باشم و شعرهای قشنگی را که او بلد است بخوانم. آخر سال همه شعرهای او را حفظ شده بودم اما به اندازه او بزرگ نبودم.

تابستان همان سال، هدف قبلی‌ام را به کل فراموش کردم. با هواپیما به مسافرت رفتیم و به این نتیجه رسیده بودم که قدرتمندترین فرد روی زمین یک خلبان است. برای همین تصمیم گرفتم هر کاری می‌توانم انجام دهم تا خلبان شوم و به هرجا خواستم بروم. خواهرم به هدف زندگی‌ام خندید و گفت که خلبان از خودش هواپیما ندارد. پس من تصمیم گرفتم یک هواپیما هم بخرم و این حداقل تا وقتی که به مدرسه رفتم، تبدیل به هدف بزرگی در زندگی من شده بود.

یکی از هدف‌های سال‌های دوران دبستان که هرگاه بهش فکر می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد این بود می‌خواستم مثل جابر بن حیان، حافظ یا سعدی، ابن سینا و همه دانشمندان و شاعران بزرگ بشوم. آنها که فقط دانشمند یا فقط شاعر بودند به قدر کافی تلاش نکرده بودند، هدف زندگی من این شده بود که فرد بزرگی شوم نه مثل آنها که فقط در یک زمینه فعالیت کرده‌اند، به خودم می‌گفتم: من همه زمینه‌ها دانشمند خواهم شد و ادیب و فیلسوف و شاعر و نویسنده و...

از دیگر هدف‌های زندگی من گرفتن جایزه نوبل، رئیس جمهور شدن، کشف کردن یک عنصر دیگر، بهتر از پیکاسو نقاشی کشیدن و هزار هدف دیگر بود که کودکی‌ام با فکر کردن به آنها گذشت. اما هیچ کدام از آن اهداف ماندگار نشدند و الان در حد یک خاطره هستند.

الان یک نوجوان هستم. می‌توانم درست فکر کنم و با توجه به امکانات و استعدادهایم برای خودم هدف تعیین کنم. اینکه بتوانم یک انسان مفید به حال خودم، خانواده‌ام و جامعه باشم، هدفی مناسب برای داشتن زندگی خوب است و برای رسیدن به این هدف با تمام وجودم تلاش خواهم کرد.

 

انشاء شماره پنج

در زندگی هر آدمی باید از ابتدای راه خود هدفی برای زندگی خویش تعیین کند . تا بر اساس آن سر نوشت خود را رقم بزند و به هدف خود برسد

من از دورانی که حس کردم توانایی تصمیم گیری را دارم  و می توانم تشخیص دهم که در چه چیزی استعداد دارم و در چه موضوعی علاقه منم هدف زندگی را مشخص کردم  که در ابتدا تصمیم گرفتم یکی از اهداف زندگیم  این باشد که انسانی تاثیر گذار در جامعه خود باشم و به دیگران کمک کنم و رضایت خداوند و خشنودی خدا را در پیش بگیرم و صدمه و آسیبی  به اطرافیان و دیگران نرسانم و اما در کنار  همه این اهداف یکی از بزرگترین اهداف زندگی من رشته تحصیلی  من در دوران دانشگاه بود که تصمیم گرفتم  که در آینده در دانشگاه با تلاش و زحمت در رشته پزشکی ادامه تحصیل  دهم.

تا با دکتر شدن به دیگران کمک کنم و علاوه بر آن نقش مفیدی  نیز در جامعه خود ایفا کنم . من رشته ی پزشکی را خیلی دوست دارم و امید وارم که به بزرگترین هدف زندگی خود برسم

۰

انشا در مورد کودکی من پایه نهم صفحه ۸۱

 تحقیق رایگان

انشا در مورد کودکی من پایه نهم صفحه ۸۱

انشا درباره کودکی من

انشاء شماره یک

مقدمه: کودکی هر انسانی یکی از شیرین ترین و جذاب ترین بخش از زندگی او است که گاهی انسان حسرت آن روزهای بدون دغدغه و فکر را می خورد و با یادآوری آن روزها آه می کشد و با خود«ای کاش ها» می گوید اما چه فایده ه ایی دارد؟ روزهای رفته باز می گردند؟

تنه انشاء:کودکی من یکی از پرخاطره ترین دوران زندگیم است زمانی که با مادر و پدر به پارک می رفتیم و مادر و پدرم پا به پای من بازی می کردند و با صدای بلند می خندیدیم و یا زمانی که می افتادم و از شدت درد گریه می کردم، همراه درد من درد می کشیدند و گریه می کردند و من آن زمان کوچک بودم و ای کاش اشک های لرزانشان را می بوسیدم و از آن ها تشکر می کردم برای این همه توجه و علاقه ایی که به من داشتند و یا خاطره ی روزهای بازی به همراه دوستانم در زمین ورزش و دویدن ها و خنده ها و دعواهایمان به دنبال توپ می دویدیم و در تلاش زدن یک گل در تور دروازه جان می کندیم و تنها ناراحتی ما لباس کثیف شده و باخت ما از بازی بود. کودکی که با دعواهای خواهر و برادری تنها تکرار روز مرگی داشت اما قهرها و دعواهایش هم ثانیه ایی بود و زود و تند فراموش می شد.

نمره های عالی گرفتن از معلم و شادی های بعد از آن و یا نمره های کم گرفتن و ناراحتی بعد از آن..شیطنت ها و بازیگوشی هایی که هر روزه بود و صبر پدر و مادر بی پایان. کودکی من خلاصه شد در شادی ها و گریه هایی که خنده هایش همیشگی و گریه هایش لحظه ایی بود! کاش در همان سن کودکی باقی می ماندیم با بزرگ شدن، دغدغه هایمان بیشتر نمی شد. کاش هنوزم قهرهایمان لحظه ایی و گریه هایمان دقیقه ایی بود. کاش خنده از لب هایمان فراری نباشد و دل ها از کینه تیره و تار نشود.

کاش قدر لحظه های با هم بودنمان را بیشتر بدانیم و دقیقا الانی که خانواده و عزیزانمان کنار ما هستند کمی بیشتر به آن ها محبت کنیم و از تمام زحمت ها و لطف هایی که در حق ما انجام داده اند تشکر کنیم زیرا که هر چقدر دست پدر و مادر را برای محبت های بی کرانشان ببوسیم باز هم خیلی کم است.

نتیجه گیری:کاش انقدر زود ، دیر نمی شد. کاش انقدر در زندگی از کلمه ی کاش استفاده نمی کردیم و هیچ حسرتی در دل به جا نمی گذاشتیم و تا می توانستیم  از دنیا و لحظه هایش استفاده می کردیم و برای هیچ غم و دردی ناراحتی نمی کردیم. کاش کمی بیشتر کودکی می کردیم.

 

انشاء شماره دو

زندگی می گذرد دیر زود زیبا زشت با وفا بی وفا و پر از خاطرات تلخ وشیرین.کودکی همه ما پر از خاطرات به یاد ماندنی است. خاطراتی که شاید هیچ وقت یادآوری آنها تمام نشود.خاطرات به یادماندنی که دوست داری دوباره تکرار شود.

گاهی دلت از سن و سالت می گیرد و می خواهی کودک باشی بزرگ که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا خفه کنی.گاهی وقت ها می گویی:ای کاش هرگر بزرگ نمی شدم. ای کاش مامانم دوباره برایم لالایی می خواند.ای کاش مامان بزرگ دوباره کنارم می خوابید و برایم قصه تعریف می کرد.ای کاش مامان بزرگ دوباره برایم چادر می دوخت تا وقتی که سرم می کردمش بهم بگه عروسکم و من توی اون چادر خودم رو مثل فرشته ها می دیدم و با گرمای دستای پر از احساسش می خوابید ای کاش دست های بابابزرگ پیر و فرتوت نمی شد تا دوباره با اون دست های پر از مهر و صفاش برام خاک رو میکند و گل های شمعدونی رو جلوی چشمای پر از شور و شوق من می کاشت. ای کاش گل های شمعدونی که بابابزرگ برام کاشته بود،مثل همون روز اول شاد و سرسبز می موند. یاد اون روزها به خیر !همون روزهایی که ساعت ها به تماشای ابرها می نشستم و به دنبال شکل های مختلف بودم و یا به جستجوی ستاره ها به آسمان خیره می شدم.

 

دلم برای کودکی هایم تنگ شده،دلم سادگی کودکی هایم را می خواهد.ای کاش می توانستم ای دنیایم رو هم مثل دنیای کودکیم پر از گل های شمعدونی کنم.ای کاش اون احساسات دوباره برمی گشت.همون احساسی که ساعت ها لبخند رو بر لب هایم جاری می ساخت.هنوز هم این احساس وجود دارد ،اما شاید لایه ای از حزن و افسوس آن را فرا گرفته است.ای کاش آن روز ها دوباره برمی گشت.ای کاش!!!!

 

انشاء شماره سه

کودکی هر آدمی یکی از دوران خوش زندگی اوست که با خاطرات شیرین و شیطنت ها و بازیگوشی های این دوران گذرانده می شود . کودکی دورانی است بدون دغدقه ی فکری و بدون فکر به آینده و در دوران خوش زندگی خود همیشه شادیم و نهایت ناراحتی و غم افتادن در حین بازی است که بعد از افتادن و زخمی شدن کمی گریه می کنیم و خیلی زود فراموش می کنیم و بازی را از سر می گیریم .

که ای کاش در دوران بزرگسالی نیز همینطور مشکلات سطحی و زود گذر می بود. کودکی من مانند کودکی همه بچه ها سر شار از شیطنت و بازیگوشی بود کنار دوستان و هم کلاسی هایم در مدرسه بازی های شیرین کودکی مثل فوتبال ,وسطی,لی لی و هفت سنگ و به همراه خندیدن و گریه کردن و درس نخواندن و شرمندگی بعد از آن و برخلاف آن تشویق توسط معلم و شادی و لبخند پس از آن  مریضی هایی که در دوران کودکی به آن مبتلا می شدم و شب بیداری هایی که مادرم  می ماند و همیشه از این که مادرم در حین بیماری کنارم هست  حس خوبی  داشتم لذت می بردم

خواب ترسناکی که می دیدم و تمام شب مادرم را در اغوش می گرفتم تا مبادا غول های در خوابم مرا با خود نبرند  و چه زیبا دوران کودکی که سراسر خاطرات دلنشین را برایم  داشت زود رفت

کودک که بودم انگار خوشحال تر بودم. دنیای شیرین کودکانه ای داشتم,شادشاد بودم حتی وقتی ناراحت می شدم لحظه ای بعد آن را فراموش می کردم.

اسباب بازی ها و عروسک هایم را خیلی دوست داشتم و هرروز و هرشب با آنها بازی می کردم. چه زود خوشحال می شدم.

وقتی ناراحت می شدم, گریه می کردم

اصلا نگران فردایم نبودم و همه شادیم بازی های کودکانه ام بود.

وقتی کودک بودم, چه زود قهرمی کردم و چه زود می بخشیدم و آشتی می کردم…

نقاشی های کودکانه ای داشتم. رنگ آمیزی کردن را بلد نبودم و همیشه از خط بیرون می زدم ولی انگار دنیایم رنگین تر بود درست مثل رنگین کمان…

دنیای کودکانه ام خیلی صادقانه بود و خنده هایم از ته دل بود.

اما حالا…

نمی دانم انگار فرد دیگری شده ام ولی حتی اگر تغییر هم کرده باشم همه آن خاطرات کودکی ام نه در ذهن بلکه در قلبم ثبت شده اند و هرگز آنها را فراموش نخواهم کرد.

 

انشاء شماره چهار

زندگی میگذره دیر یا زود زشت و زیبا با شادی و ناراحتی و فقط و فقط خاطرات تلخ و شیرینی هستش که برامون باقی میمونه .کودکی همه ما پر از خاطرات رنگارنگه که باعث میشه بخندیم یا گریه کنیم البته مطمئنم که خنده بیشتر از گریه کارسازتره چون کسی خاطرات بد رو به یاد نمیاره.گاهی دلت از سن و سالی که داری می گیره و دوست داری که به دوران کودکیت برگردی و روی دستای مامانت بخوابی نه اینکه تنها وبدون قصه بلکه با گریه خوابت ببره .یاد بچگیام میوفتم که شبی نمیشد بدون قصه های مامانم بخوابم مامانم شروع میکرد به قصه البته اولش لالایی میگفت بعدش یه قصه که هر شب متقاوت تر از شب قبلش بود.هنوزم وقتی یادش میوفتم توی گوشم تکرار میشه ‌؛ لالالالا گل پونه بابات رفته در خونه

لالالالا گلم باشی همیشه در برم باشی

لالالالا گل آلو درخت سیب و زرد آلو

لالالالا گلی دارم ببین چه بلبلی دارم

لالالالا گل خشخاش بابات رفته خداهمراش

لالالالاگلم لالا بخواب ای بلبلم لالا

بخواب ای دختر زیبا بخواب شیرین من لالا.

با این لالایی به خواب میرفتم چقدر دلم برای بچگیام تنگ شده کاش که برگرده .چقدر دلم برای تمام شادی های کودکانه بازی های پرهیجانانه تنگ شده ای کاش میتونستم این دنیارو مثل دنیای کودکیم زیبا و ساده جلوه بدم و زندگی آرومی داشته باشم ولی حیف که نمیتونم…

شاید خودمم روزی مادر بشم یا اینکه نه ولی خب کاری میکنم که زندگیش چه توی کودکی بلکه توی نوجوانیشم شیرین و زیبا باشه و فقط امیدوارم که رویا نباشه.

 

انشاء شماره پنج

کودک که بودم انگار خوشحال تر بودم. دنیای شیرین کودکانه ای داشتم,شادشاد بودم حتی وقتی ناراحت می شدم لحظه ای بعد آن را فراموش می کردم.

اسباب بازی ها و عروسک هایم را خیلی دوست داشتم و هرروز و هرشب با آنها بازی می کردم. چه زود خوشحال می شدم.

وقتی ناراحت می شدم, گریه می کردم

اصلا نگران فردایم نبودم و همه شادیم بازی های کودکانه ام بود.

وقتی کودک بودم, چه زود قهرمی کردم و چه زود می بخشیدم و آشتی می کردم…

نقاشی های کودکانه ای داشتم. رنگ آمیزی کردن را بلد نبودم و همیشه از خط بیرون می زدم ولی انگار دنیایم رنگین تر بود درست مثل رنگین کمان…

دنیای کودکانه ام خیلی صادقانه بود و خنده هایم از ته دل بود.

اما حالا…

نمی دانم انگار فرد دیگری شده ام ولی حتی اگر تغییر هم کرده باشم همه آن خاطرات کودکی ام نه در ذهن بلکه در قلبم ثبت شده اند و هرگز آنها را فراموش نخواهم کرد.

۰

انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه پایه نهم

 تحقیق رایگان

انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه پایه نهم

انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه پایه نهم صفحه ۸۱

انشای شماره یک

مقدمه: گاهی یک تصمیم اشتباه یک لحظه غفلت و یا یک لحظه جوگیری ساده منجر می شود به یک عمر تباهی آینده و یک عمر حسرت و پشیمانی.

تنه انشاء: مدرسه فرصتی برای پیشرفت، برای انتخاب مسیر زندگی و برای گزینش هدف آینده ی خود است مدرسه مانند کودکی نوپا گام گذاشتن در این مسیر را مانند مادری مهربان می آموزد و پله های پیشرفت و ترقی را به ما نشان می دهد و ما نیز با سپردن خود به این مادر مهربان به او در یاری رساندن به خود کمک می کنیم و با گوش جان سپردن و اجرا نمودن خواسته هایش همراه با او قدم های زندگی را محکم می گذاریم و یا مانند کرم ابریشمی که با پیله بستن به دور و گذراندن دوره ایی تبدیل می شود به پروانه ایی خوش رنگ و زیبا که بال هایش را می گشاید و در اوج آسمان پرواز می کند. انسان نیز دقیقا همین حالت را دارد. در گام های اول مانند کرم ابریشمی می ماند و با گذراندن دوران مدرسه و علم و دانش مانند پروانه ایی از پیله ی خود بیرون می آید و به سمت پیشرفت و ترقی بال می گشاید و اوج می گیرد.

اما امان از روزی که از این دوران شانه خالی کنیم و یا از آن فرار کنیم مانند مسافری که در فکر خود راه هزارساله را یک شبه سفر کند و یا شروع نشده کار خود را به اتمام برساند. می دانی عاقبت فرار از مدرسه چیست؟ عاقبت آن کودکی سرشکسته و بی سواد خواهد بود که تنها قد   می کشد. اما از نظر عقلی و فکری هیچ چیزی به آن اضافه نمی شود مگر سرکوفت و توهین که هرکه از راه می رسد یکی بر سر او می کوبد و می گذارد و با صدای بلند و لحنی سخره آمیز به او می خندد و می گوید: آدم فراری و بی سواد را چه به بزرگی و کرامت! و یا تصور کنیم بزرگ شدیم و کودکی کوچک، ما را پدر یا مادر خطاب کرد و از ما تقاضای یک نامه و یا نوشتن متنی ساده کرد آن لحظه در حالی که ما حتی سواد خواندن و نوشتن هم نداریم جواب کودک خود را چه دهیم؟

نتیجه گیری: فرصت ها در زندگی زمانی که در خانه ات را کوبید سفت آن را بچسب و نگذار که از دست برود زیرا که فردا روزی می رسد و تو تنها چیزی که برایت می ماند حسرت است و پشیمانی و تنها آه می کشی در حالی که کاری از دستانت برنمی آید. پس تا زمانی که دیر نشده بلند شو.

کتاب مهارت های نوشتاری پایه نهم  درس ۶ صفحه ۸۱ با موضوع عاقبت فرار از مدرسه

 

انشای شماره دو

دیشب خبر دار شدم خالم اینا از تهران اومدن و قراره زودی هم برگردن آقا سر و ته فیزیک رو بهم چسبوندم و شیمیو بیخیال شدم و در نقش اصلی خودم که همان کوزت میباشد فرو رفتم(لازم به ذکر میباشد که حداکثر سالی ۴ بار کوزت میشم!)

خلاصه هرچی مامان میگف خونه مرتبه و…جوگیر شده بودم و با این کمر ناقصم کل خونه رو جارو کشیدمو اتاق خودمو داداشامو هم مرتب کردم و از این کارا…

خاله اینا اومدن.منم پسر خالمو بعد از عروسیش واسه بار اول بود میدیدم.یعنی بعد از ۵ یا ۶ سال زیارت نمودیمش.

خاله اینا شام خوردن و رفتن خونه بابا بزرگم . وقتی که رفتن منم از ساعت ۱۲ اومدم پای نت تا ساعت ۱ بعدم دیدم حوصله شیمی رو ندارمو نخونده خوابیدم …تا اینجا همه چی عادی بود…

داستان از اینجا شروع میشه که صبح پا شدم دیدم حالم خوب نیس بابا اینا هم گفتن نمیخواد بری مدرسه.با صدای زنگ ساعت گوشیم پا شدم و دیدم این رویا و خواب شیرینی بیش نبوده و حالم خوبه خوبه!

اما مگه این رویا از مخم بیرون میرفت؟ مخصوصا وقتی فک کردم دیدم تمرین زبان ننوشتم و شیمی نخوندمو فیزیکمو  سرسری خوندم از طرفی خاله اینا هم قرار بود تا قبل از ظهر برگردن تهران و… خلاصه مامان جان اومد بالا سرم و گفت بیداری؟ گفتم نمیخوام برم مدرسه حوصلم نمیشه و ازی صوبتا…

مامان منم که پااااااااااایه خندید و گفت خب نرو.خلاصه نرفتم!به همین راحتی!

هرکاری کردم خوابم نبرد و تا ساعت ۹ بی کاربودم بعدم با مامان رفتیم خونه بابا بزرگ.چشمتون روز بد نبینه پامو داخل نذاشته بودم کوزت بازی شروع شد…

تاجایی که همه کلی مسخره ام میکردن که عجب مدرسه نرفتنی شد…

از ظرف شستنو درست کردن سالاد و چایی گرفته تا بچه داریو…منم که مهربووووون دلم نمیومد بگم نه….

دیگه ظهر بود که مامان بزرگ اینا واسه نهار نگهم داشتن اما همش میترسیدم نهارشون کم باشه و…. خلاصه وقت نهار نی نی خاله دیگم رو بغل کردم و گفتم گشنم نی!حالا داشتم ضعف میکردم اما خب ….

بیچاره نی نی رو گذاشته بودم اونور و خودم در حالی که گیج خواب بودم شازده کوچولو رو واسه بار n ام میگوشیدم.

اینم از نهارمون…ولی بعد از این که کلی غذا باقی موند منم یکم دس دس کردم و بعد از یه نیم ساعتی با اصرار مامان بزرگ مثلا با اکراه یکم نهار میل نمودم.

بعد از نهارم ژانر دوم کوزت بازیم شروع شد و تا رفتن خاله اینا ادامه داشت…

و در خلال این کوزت بازی متوجه شدم که بچه ها امتحان شیمیو فیزیک رو هم لغو کردن….

دایی عزیزم در همین حین اومد و زد رو شونم و گف نرگس پشت یه وانت درب و داغون نوشته بود اینه عاقبت فرار از مدرسه….

لبخند کج و تلخی (!) تحویلش دادم …

بسی فکر نمودیم و به عاقبت مدرسه نرفتنمان اندیشیدیم و در کمال بهت به این نتیجه برسیدم که ای کاش صبح آن خواب شیرین را نمیدیدم ….!

 

انشای شماره سوم

مدرسه در زندگی ما خیلی تاثیر گذار بوده  زیرا به دلیل اینکه ما در مدرسه سواد خواندن و نوشتن  یاد می گیریم و انسان بی سواد مانند انسان کم بینا که نمی تواند جهان اطراف خود را به خوبی ببیند و درکند  است .

خیلی از دانش آموزان علاقه ای به مدرسه ندارند و ترک تحصیل می کنند به دلیل اینکه فضای مدرسه برای آن فضایی سنگین و خشک است و بودن در آن محیط برایشان کسل کننده است و گاهی به دلیل سخت گیری های بیش از اندازه  مسئولین نیز امکان دل زدگی  برای  دانش اموزان وجود دارد.

دایی من اصلا به مدرسه و درس علاقه ای نداشت و معلمان نیز به دلیل نخواندن درس های دایی فردوس را تحت فشار می گذاشتن  به طوری که از محیط مدرسه متنفر شده بود و در نهایت  از مدرسه فرار  می کرد و  ترک تحصیل کرد  دورهی اول متوسطه  را در بیرون از خانه مشغول به کار هایی سبک  شد .برای گذراندن زندگی و مخارج آن.

کمی  که بزرگتر شد به دلیل این که بی سواد  بود و مدرک تحصیلی خوبی نداشت  هیچ جایی  به آن کار ندادند و در نهایت مجبور شد برای در آوردن پول و مخارج زندگی خود برای دیگران کارگری کند و  با حقوقی بسیار کم و بدون بیمه  و پشتیوانه ایی و زندگی خود را با سختی می گذراند و همیشه حسرت  درس نخواندن خود را می خورد و همیشه به من می گوید  که کار اشتباه آن را تکرار نکنم زیرا عاقبت فرار از مدرسه عاقبت همچون دایی من را دارد

نظر شما در مورد این انشا چی بود ؟ نظر بزارید ممنونم

 

انشا شماره چهارم

دیروز با بابام نشسته بودم و صحبت از مدرسه و فرار از اون شد. از بابام پرسیدم: اگه یه نفر بخواد از مدرسه فرار کنه چی میشه؟ بابام گفت:من دوران مدرسه زیاد به درس و مشق اهمیت نمیدادم و دوست نداشتم مدرسه برم. فقط دنبال یه راهی بودم که از مدرسه فرار کنم و خوش بگذرونم از بس که بهمون تکلیف میدادن.

یه روز بعد از زنگ تفریح وقتی که حیاط مدرسه خلوت شد و نگهبان مدرسمون هم حواسش پرت بود، مثل برق و باد در مدرسه رو باز کردم و اَلفرار!!! دیگه درس و مشق و کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم برم مثل خیلیای دیگه کار پیدا کنم و برای خودم مردی بشم.

آخه دوره ما خیلیا تحصیل نکرده بودن و کار میکردن و درآمد خونه و زندگی شونو درمیاوردن. من هم رفتم یه کارگاهی مشغول به کار شدم. خیلی سخت کار کردم و پول هامو پس انداز کردم تا به این سن الانم که رسیدم خدایی نکرده فقیر و نیازمند نشم.

فرار از مدرسه تو زمان ما برای خیلیا عاقبت بدی نداشت چون هدفشون کارکردن بود البته بعضی ها که فرار می کردن، سمت کارهای خلاف کشیده

 

۰

انشا در مورد جلسه امتحان پایه نهم صفحه۸۱

 تحقیق رایگان

انشا در مورد جلسه امتحان پایه نهم صفحه۸۱
انشا در مورد جلسه امتحان پایه نهم صفحه۸۱

تحقیق رایگان سایت علمی و پژوهشی آسمان , تحقیقات دانش آموزی ، فرهنگیان و دانشجویان  اقدام پژوهی ، گزارش تخصصی

 

انشا درباره جلسه امتحان


این مطلب شامل شش انشا است :

انشاء یک

مقدمه:  برای ما هرروزمان گویی برگی تازه از زندگیمان ورق می خورد و  در حال آزمون و آزمایش هستیم به طوری که انگار هر روز سر جلسه ی امتحان نشسته باشیم.

تنه انشاء: جلسه ی امتحان همیشه برای همه لحظه ایی استرس زا و پر از ترس بوده که آیا از امتحان موفق بیرون می آییم و یا سرافکنده و شکست خورده می شویم و یا امکان دارد به دلایل زیاد که خیلی ها آن را بهانه تلقی می کنند از خواندن امتحان خود کوتاهی کرده باشیم و آن چه را که باید ارائه کرده باشیم از آن کاسته ایم و موفق به دست یابی نمرات بالا و بهتر نشده ایم اما این پایان راه نیست بلکه همیشه راهی برای جبران داریم

ولی بهتر و آسان تر این است که همیشه در امتحانات خود چه از نظر درسی و چه از نظر زندگی تمام تلاش خود را برای پیروزی بکار گیریم تا روز به روز مسیر موفقیت و پیشرفت ما هموارتر شود و به درجات بالاتر برسیم اما همانطور که گفته شد جلسه امتحان همیشه یک معضل بزرگ برای همه بوده است به  خصوص برای دانش آموزان که حس رقابت بین آن ها خیلی بیشتر است و هر چه رقابت بین آن ها بیشتر باشد میزان تنش نیز بین آن ها بیشتر خواهد بود.

من نیز در این بین استثناء نیستم و سر جلسه ی امتحان همیشه ضربان قلبم تندتر از دیگر مواقع می تپد و عرق سرد از پیشانی ام می چکد و نامحسوس دستانم می لرزد به طوری که گرفتن خودکار برایم گاهی اوقات سخت می شود ، شب های قبل از امتحان دائما خواب های ترسناک می بینم، گاهی خواب می بینم که سرجلسه ی امتحان دیر رسیدم یا از سوالات امتحان هیچ چیزی نمی دانم و برگه ام سفید باقی مانده و ترس سراسر وجودم را در بر می گیرداما کم کم در تلاشم که این ترس را از خود دور کنم زیرا هر چه بیشتر بترسی زندگی برای خودت کامش تلخ تر می شود.

نتیجه گیری: ما هر روز مورد امتحان قرار می گیریم، گاهی از نظر علمی و گاهی در زندگی، مهم نیست که چه نمره ایی از این امتحان ها بگیریم، مهم این است که چه درسی از این امتحان ها گرفته ایم و با این فکر جلسه ی امتحان برایمان روز به روز تبدیل می شود به مکانی برای یادگرفتن نه برای ترس و اضطراب.


انشاء دو

در دوران مدرسه معلم ها از دانش آموزان امتحان می گیرند برای این که مطمعن شوند  دانش آموزان مطالب درس هفته های قبل داده شده را آموخته اند یا نه .

جلسه امتحان فضای استرس زایی دارد که در هر صورت که دانش اموزان درس خوانده باشند یا خیر استرس خاص خود را دارد . گاهی این استرس موجب شب بیداری یا غش  و ضعف و یا افت فشار خون در وسط جلسه امتحان می شود .سر جلسه امتحان مراقب هایی برای جلوگیری از تقلب  و ایجاد فضایی ساکت و عادلانه برای برگزاری امتحان گذاشته می شود  تا با خیال راحت و آرامش دانش آموزان امتحان خود را به خوبی  پشت سر هم  بگذارند.

در ایام امتحانات سال پیش یکی از هم کلاسی های  بازیگوش در حال  تقلب  بود که یکی  از مراقب ها تقلب او را دید  و به شدت عصبانی شد و برگه ی امتحانی  او را گرفت و به او نمره صفر داد و گفت که با تقلب حق دیگران را که وقت گذاشتن و در خواندن و تلاش کردن رو پایمال میکنی و در آینده در زندگی خود نیز دنبال تقلب  هستی تا اینکه از روش های درست زندگی  به مشکل خود را بر طرف کنی  بنا بر این  این نمره تو صفر می شود تا درس عبرتی برایت شود تا هرگز چه در امتحان  درسی و یا در امتحان زندگی  تقلب نکنی

نتیجه گیری :

و  من و دوستانم از این تجربه  درس بزرگی گرفتیم  و همیشه تلاش می کنیم که تقلب  نکنیم و از روش های درست استفاده کنیم

با تشکر از این که انشا مرا گوش کردید

 

انشاء سه:

جلسه امتحان جایگاهیه واسه.دانش آموزان که شاید بدترین و درعین حال دشوارترین مکان دنیاست .

فصل امتحانات که شروع میشه دردسر،ما دانش آموزان هم شروع میشه ، هیچ تفریح و یا کاری،برایمان پیش نمی یاد ولی همینکه این فصل شروع میشه همه این برنامه ها بدونه هماهنگی و جالبتر از همیشه جلو راهمون قرار میگیره . بعضی وقتا خودمو به بی خیالی میزنم و به خاطره استرسی که سر جلسه امتحان بهم دست میده میشینم و فقط تمرکزم رو میدم به خوندن درس ، ولی خب بعضی اوقات نمیشه وسوسه میشم و وای به روز امتحان که وقتی میخام  وارد جلسه امتحان شم همه استرسم اینه که ایا میتونم این درس رو قبول شم یا نه

خدا خیرشون بده این مراقبا رو اخه.کسی نیست بگه عزیزان به اندازه کافی اینجا نگرانی و استرس موج میزنه اخه نمیشه شما با رفت و امدتون اونو بیشترش نکنین و یه جایی یه گوشه اروم بشینید .

جالب تر اینکه که وقتی سر جلسه هستی فقط به فکره یه امداد غیبی یا یه چیزی هستی که بهت کمک کنه ،و همش زیر چشمی به اطراف نگاهی میندازی و حسرت اونایی رو میخوری که سرشون پایینه و دارن مینویسن و با نگاهت بهشون میفهمونی که کمکت کنند یعنی تقلب برسونند

بعضی وقتا هم وقتی مراقب از کنارت میگذره یا نگاهت میکنه با چشمان و قیافه ای مظلوم نگاهی بهش میندازی  تا شاید دلش به رحم بیاد و یه اشاره ای یا کمکی بهت بکنه ، یا لحظه ای که دبیر اون درس میاد میگه مشکلی ندارید و دانش اموزان ازش سوالایی می پرسن ویا میخان راهنمایی کنند که اصلا سردر نمیاری واسه کدوم سواله ،ویا وقتی تا میبینی که داره نگاهت میکنه سریع خودتو مشغول میکنی که مثلا دارم می نویسم .

اینجور وقتا که هیچی بلد نیستم یا چیزی به ذهنم نمیرسه فقط دوست دارم زمان امتحان تموم شه و بگن برگه ها بالا اخه خجالت میکشم زودتر برگه رو تحویل بدم اخه ازینکه برگه خالیمو مراقب نگاه بندازه خجالت می کشم ، یکی نیست بگه خب اخه ادم خجالتی بشین بخون که نه دیگه استرس روز و جلسه امتحان رو نداشته باشی و نه دیگه واسه اینکه کسی برگه رو نبینه مجبور شی تمام ساعت امتحان بشینی

و وقتت رو تلف کنی ، البته اتفاق افتاده بعضی وقتا هم که سوالا رو بلدم و مشغوله نوشتنم یهو وقت کم میارم

 ولی خب تصمیم گرفتم دیگه اجازه ندم این استرس و ترس جلسه امتحان به سراغم بیاد و با خوندن و پشتکارم باهاش یه دوست خوب شم تا یه خاطره خب برام بمونه .

 


انشاء چهار

کلاس ششم بودم و از آن جایی که اوایل سال تحصیلی بود معلم ها زیاد از وضعیت تحصیلی دانش آموزان آگاهی نداشتند. من عادت داشتم درس های حفظی را خط به خط حفظ کنم و عیناً بدون کم و کاست در امتحان تکرار کنم. سر جلسه امتحان علوم اجتماعی بود که معلم شروع به توزیع برگه های امتحانی کرد. منتظر بودم بلافاصله پس از دریافت برگه، متون ضبط شده در حافظه ام را عیناً بر روی برگه امتحان منتقل کنم.

برگه سوالات به دستم رسید، نگاه کلی به برگه انداختم، خوشبختانه پاسخ تمام سوالات را می دانستم. بدون درنگ شروع به نوشتن پاسخ ها کردم. سوالات را یکی پس از دیگری با سرعت زیاد پاسخ می دادم. همگی هم عین جملات کتاب! خیالم راحت بود که نمره کامل خواهم گرفت. فقط نگرانیم کمبود وقت بود. چون پاسخ ها را کامل می نوشتم وقت زیادی صرف هر سوال می شد.

ساعات پاپانی امتحان بود که صدای مراقب شنیده شد. وقت تمام! برگه ها بالا!

در حال نوشتن آخرین کلمات بودم که مراقب اسمم را صدا زد. آقای… برگه ات را بالا بگیر!

برگه را بالا آوردم و مراقب شروع به جمع کردن برگه ها کرد.

هفته بعد، معلم برگه های تصحیح شده را آورده بود. من یکی که خیالم راحت بود! چند دقیقه اول معلم شروع به نصحیت کرد و گفت در ابتدای جلسه امتحان اعلام کرده بودم که هر دانش آموزی تقلب کند، در طول سال با او درگیر خواهد بود و…

نوبت به اعلام نمرات رسید. اسامی را از بیشترین به کمترین نمره مرتب کرده بود! از نمره های بالا شروع شد. آقای… ۱۹ / آقای… ۱۸٫۵ / آقای… ۱۵

اسامی دانش آموزان یکی پس از دیگری خوانده می شد ولی نام من جزء اسامی نبود! با خودم می گفتم من که پاسخ تمام سوالات را کامل داده بودم و در بدترین حالت نمره من ۱۸ یا ۱۹ بود. خلاصه اسم تمام دانش آموزان خوانده شد، جز اسم من!

در آخر آقای معلم گفتند: “خوب به نظرتون با این آقای… که به نظر می رسه کتاب رو سر جلسه با خودش آورده بوده و دقیقاً از روی جملات کتاب کپی کرده، چیکار کنیم؟” به محض شنیدن اسمم ترس و اضطراب سراسر وجودم را فرا گفت و از جایم بلند شدم و با کلمات بریده بریده، شروع به دفاع از خودم کردم. معلم حرف هایم را زیاد باور نداشت تا اینکه شروع به پرسیدن چند تا از سوالات امتحان به صورت شفاهی کرد و وقتی پاسخ های نسبتاً دقیق من را شنید قبول کرد که تقلبی وجود نداشته است. سایر دانش آموزان نیز شروع به حمایت از من کردند و تایید کردند که توانایی خوبی در به خاطر سپردن جملات دارم. در آخر معلم دستی به سرم کشید و گفت “پسر خوب، آخه کسی پاسخ سوالات رو اینقدر شبیه جملات کتاب می نویسه؟ هدف از درس خواندن حفظ عین جملات نیست، بلکه هدف، درک مفهوم جملات و توانایی بیان و به کار بردن آنهاست.”

این اتفاق باعث شد که از آن به بعد به جای به خاطر سپردن دقیق جملات، بیشتر مفاهیم آنها را به خاطر بسپارم تا بتوانم در آینده از آنها استفاده کاربردی و عملی کنم.

 

انشاء پنج

آن روز زنگ آخر امتحان داشتیم. امتحان سخت و دشوار ریاضی ! امتحان که شروع شد صدای پچ پچ از دور و بر کلاس به گوش می رسید. برگه را که نگاه انداختم از همان اول ضربان قلبم تند و تند تر شد. سوال هایش سوال های المپیک را هم در جیب گذاشته بود.

خلاصه من را که به عنوان شاگرد زرنگ می شناختند، از موشک و کاغذ گرفته تا جامدادی سمتم پرت می کردند تا کمکی به آن ها کمک کنم. آن از همه جا بی خبرها هم که نمی دانستند دیروز مهمانی بودم و چیز زیادی نخوانده ام.

هی با حرکات چشم و گوشم طوری که مراقب نبیند تلاش می کردم به همکلاسی هایم بفهمانم که من هم دست کمی از شما ندارم تازه یکی باید به خود من جواب بدهد، اما انگار نه انگار. چشمتان روز بد نبیند. چند نفر از دوستانم را مراقب کلاسمان درحال تقلب کردن دید و از کلاس پرت کرد بیرون!

بقیه هم که دست و پایشان را گم کرده بودند، به ناچار ادای نوشتن را در می آوردند و الکی قلم را در دستشان تکان می دادند! آن روز امتحان ما را هم پنج کیلو لاغر کرد هم فشارمان را زیاد!! اضطراب و نگرانی در چهره دوستانم به خصوص خود من، موج میزد. عرق جبین هم که بماند!!

به ناچار هرچیزی را که معلم در کلاس درس داده بود و به خوبی گوش سپرده بودم را نوشتم. البته اضطراب و استرس ما شاگرد زرنگ ها برای بیست گرفتن است و به نوزده و هیجده گرفتن راضی نمی شویم ولی اضطراب همکلاسی هایم برای این بود که مبادا نمره شان ۱۰ نشود!!

صدای زنگ به گوشمان خورد و برگه هایمان را جمع کردند. عده ای با بی خیالی به خانه رفتند و عده ای هم مثل من بی سر و صدا کلاس را پیچاندند و عده ای هم نشسته بودند و غصه می خوردند. خلاصه جلسه امتحان آن روز ما داستانی بود برای خودش.

آدم باید در امتحان زندگی شکست نخورد وگرنه امتحان مدرسه را که با خواندن هم می توان پیروز شد! این بود انشای من

 

انشا ششم

اسم امتحان که میاد ناخوداگاه به یاد تقلب می افتم ، البته فقط من اینطوری نیستم ، خیلی ها مثل من هستند و به محض اینکه اسم امتحان میاد به فکر تقلب می افتند. من وقتی سر جلسه امتحان هستم و چیزی هم بلد نیستم که بنویسم ، استرس همه وجودمو فرا میگیره و با خودم میگم نکنه مراقب امتحان مچ منو بگیره و ابروم بره . البته در این مواقع ابرو خیلی مهم نیست و اون چیزی که مهمه یه صفر کله گندس. البته یک چیز هست که از صفر کله گنده هم بدتره ، و اون چیزی نیست جز اینکه بعد از امتحان همه میگن خاک تو سرت که عرضه یه تقلب هم نداشتی. به خاطر همین وقتی سر جلسه امتحان تقلب میکنم خیلی حواسمو جمع میکنم که مراقب مچ منو نگیره. من خیلی تقلب میکنم و اکثر مواقع موفق میشم که یک نمره قابل قبول بگیرم حتی یک دفعه از روی دوستم تقلب کردم و نمره من از دوستم بیشتر شد. فقط یک بار کتابو زیر میز گذاشته بودم و با ترس خیلی زیاد داشتم کتابو باز میکردم که مراقب از چهره ام متوجه شد ، اومد بالای سرم و کتابو ازم گرفت و با کمال خونسردی برگمو پاره کرد ، اونجا بود که طعم صفر کله گنده رو چشیدم.

از این انشا نتیجه میگیریم که تقلب و امتحان از هم جدا نمیشوند و فقط باید با خونسردی تقلب کرد تا پله های ترقی را یکی یکی طی بکشیم.