راهنما :
با خیال راحت خرید کنید .پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست .در صورت هرگونه مشکل در خرید آنلاین و دریافت فایل با شماره 09159886819 - صارمی اسمس بدهید .

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انشا درموردکوه به کوه نمیرسد» ثبت شده است

۰

مثل نویسی کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم می رسد پایه دهم فنی

 تحقیق رایگان

مثل نویسی کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم می رسد پایه دهم فنی
مثل نویسی کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم می رسد پایه دهم فنی

تحقیق رایگان سایت علمی و پژوهشی آسمان , تحقیقات دانش آموزی ، فرهنگیان و دانشجویان  اقدام پژوهی ، گزارش تخصصی

 

انشا در مورد کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم می رسد

 

پایه ی دهم فنی و حرفه ای صفحه۴۱ مثل نویسی برداشت خود را از مثل کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم می رسد

 

این مطلب شامل شش انشا است :

انشاء یک

مقدمه: کوه ها همیشه ثابت اند و جابه جا نمی شوند یا به نوبه ای حرکت نمی کنند و راه نمی روند اما آدم ها که پا دارند، راه می روند. مگر می شود آدم به آدم نرسد؟

تنه انشاء: انسان ها در زندگی گاهی از سر خشم با همدیگر دعوا می کنند و خیلی راحت از کنار همدیگر می گذرند و یا به یکدیگر نیکی می کنند و باز از هم دیگر می گذرند اما این ها همیشه خوبی ها و بدی هایی که دیده اند را مانند یک نوار ضبط می کنند و در زمان و موقعیتی آن را به یاد می آورند، جالب آن جاست که انسان ها و زمین و جهان می چرخد و دائما در حال گردش است

نقطه ایی که امروز ایستاده ایم را فردا روزی یک نفر دیگر ایستاده است. تصور کنیم که در راهی و یا بیابانی انسانی از سر نیاز از ما کمک می خواهد ما دو راه داریم، اولی اینکه به او کمک کنیم و دستانش را بگیریم و در زمانی که شکمش رفع و رجوع شد دستانش را رها کنیم و به ادامه مسیرخود برویم و راه دیگر این است

که هنگام کمک خواستن از ما به او توجه ایی نکنیم و به راه خود ادامه دهیم و از خواهش و التماس آن شخص به راحتی گذر کنیم اما آیا این چرخش زمین امکان ندارد که روزی دیگر ما را دوباره مقابل یکدیگر قرار دهد؟ آن لحظه اگر به او خوبی کرده باشیم چه حسی به ما دست می دهد؟ و یا اگر به او بدی کرده باشیم چگونه در چشمانش نگاه کنیم؟ یقینا در گزینه اول حس شأف و شادمانی سراسر وجود ما را می گیرد و در گزینه ی دوم ندامت و پشیمانی راه گلویمان را می بندد.

از این بحث اینگونه برداشت می کنیم که تنها کوه ها هستند که به همدیگر از شمال به جنوب نمی رسد ولی اسان ها به همین راحتی که شب، روز میشود و روز، شب می شود به همدیگر می رسند و چرخه ی طبیعت اینگونه کامل می شود.

نتیجه گیری: چه بهتر است که دست یکدیگر را به جای پس زدن بگیریم و به جای پشت کردن به یکدیگر، همدیگر را در آغوش بگیریم زیرا دنیا آنقدر کوچک است که خیلی زود دوباره مقابل یکدیگریم چه خوب می شد که آن لحظه به جای پشیمانی، شادی وجود ما را پر کند.

 

 

انشاء دو

نمی دونم چرا کوه به کوه نمی رسه! چون کوه ها دل ندارن! شاید هم دارند، ولی سنگی و فوق العاده سنگین، با این دل پُری که از هم  دارند، احتمالاً به هم نمی رسن! شاید منظور از این ضرب المثل اینه که دو تا آدم وقتی مثل کوه دل هاشون از هم پر باشه، و سنگین هم باشه، پس به هم نمی رسن، ولی آدم های معمولی با دل های غیر سنگی به هم می رسن! کوه مظهر غرور هم هست، می تونه این طور هم معنی بده که دو تا آدم مغرور نمی تونن با هم باشن. فکر می کنیدکوه ها به هم می رسن؟ ممکنه رانش زمین بتونه اون ها رو به هم نزدیک کنه؛ ولی یک قسمت هایی هم خراب می شه.

اگر دو تا کوه با دل غیر سنگی و سرسبز بخوان به هم برسن، این وسط تعدادی درخت و جاده و غیره باید از بین بره؛ بی چاره کوه ها! ولی نباید ناراحت باشند همیشه یک راهی هست که می شه کوه ها رو به هم وصل کرد! این رسیدن ممکنه براشون درد آور باشه! اگر قسمتی از کوه ها رو منفجر کنند و جاده درست کنند، با این که خودشون به هم نمی رسن ولی راهشون به هم می رسه. راه آسون تری هم وجود داره، مثلاً بین اون ها پل درست بشه. فکر می کنم این ضرب المثل در مورد چهار تا آدم باشه، دو تا شون که به هم می رسن! و دو تا شون چون کوه شدن، به هم نمی رسن.

 بنابراین: ” اگر کسی می خواد کوه باشه، حتماً یک راهی رو بذاره برای رسیدن به یک کوه دیگه، حتی اگر اون راه یک پل خیلی کوچیک باشه.”

 

انشاء سه:

دیروز بعد از چند سال هم بازی بچگیامو دیدم

اولش نشناختمش

ولی اون تا منو دید شناخت

من دیدم هی نگام میکنه

تو دلم گفتم چرا اینجوری میکنه؟….

وقتی منشی اسمشو صدا کرد فهمیدم. ولی باز هرچی فکر کردم

قیافش یادم نمیومد

وقتی از مطب اومد بیرون، داشت میخندید، اونجا بود که یهو قیافه دوران بچگیش یادم اومد

یادش بخیر چقد بازی میکردیم

اونا یهو گذاشتن از اونجا رفتن ، دیگه هیچ خبری ازشون نداشتیم

اینجاس که میگن کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه.

 

 
انشاء چهار 

سفر فامیل ما به اروپا تموم میشه و برمیگرده به ایران و این جریان رو برای همسرش تعریف میکنه این خانم هم که سرش درد می کنه برای این کارها میگه حتما یه چیزی هست . شما حتما با هم تلپاتی دارید که این خانم اومده و اینجوری باهات صحبت کرده و شوهرش هم گفته که خیلی شبیه پسر مری هستی .

تا اینکه چند روز بعد ایمیلی از خانم مری دریافت می کنند که : من با مدرسه شبانه روزی انگلیس تماس گرفتم و اونها به من گفتند که محل تولد من جایی تو خاور میانه هست و وقتی اصرار کردم که محل دقیق رو به من بگن گفتند که پدر من یک ایرانی بوده . ّ خوندن این ایمیل برای آقای فامیل ما خیلی جالب بوده و حتی یک اپسیلون هم فکر نکرده بود که این خانم قصد بدی از این کار داشته باشه و مثلا بخواد از این آقا پولی بگیره یا …. خانم مری هم که بی طاقت شده به انگلستان سفر می کنه ، چون با مکاتبات تلفنی نتونسته بوده اطلاعات کافی به دست بیاره ، سالها از اون موقعی که اون به مدرسه می رفته گذشته بوده و کارکنان جدید مدرسه اطلاعات چندانی نداشتند .

وقتی به در مدرسه می رسه قلبش تند می زده و با خوش فکر می کنه آیا امکان داره که بعد از سالها و در میانسالی خودش ، خانوادش رو پیدا کنه ؟! با کارکنان مدرسه صحبت می کنه و ازشون اسم پدرش رو می پرسه. خانم مری در آستانه شصت سالگی بوده و احتمال اینکه پدرش هنوز زنده باشه خیلی کمه ،بنابراین مدرسه الان می تونه این راز سر به مهر رو باز کنه و اسم واقعی پدر مری رو بهش بگه .

کارکنان مدرسه که از شنیدن داستان خانم مری واقعا تعجب می کنند و در عین حال مشتاق به کمک کردن بهش میشن اسناد قدیمی رو در میارن و خوشبختانه اسم واقعی پدرش رو بهش میگن و خانم مری از همون انگلیس یک ایمیل به آقای فامیل ما میده و اسم و مشخصات پدرش رو براش می نویسه . و البته با خبر میشه که پدرش سالهاست که فوت کرده . ایمیل به دست آقای فامیل میرسه ، اسم رو سالهای خیلی دور شنیده ، اون موقع که پسربچه کوچیکی بوده ،‌اون موقع که عمه اش در امریکا در آستانه جدایی از همسرش بوده ، بعد از طلاق عمه، مژده دختر بزرگتر پیش مادرش می مونه و مریم دختر کوچیکتر با پدرش به انگلیس میره .

سالها از شوهر عمه و مریم خبری نبوده ، تا اینکه بعد از بیست سال متوجه میشن که شوهر عمه در تصادف رانندگی از دنیا رفته و محل زندگی مریم هم با فوت اون برای همیشه گم شده بوده . آقای فامیل ما با اولین پرواز به پاریس میره تا دختر عمه ای رو در آغوش بگیره که تنها با تکیه به حس غریزه و علاقه خونی، اون سر دنیا تو یه پارکی نزدیک ایستگاه قطار پاریس پسر دایی خودش رو شناخت .

بعد از سفر پسر دایی به پاریس ، دختر عمه به ایران اومد و دایی و بقیه بستگان خودش رو ملاقات کرد ، اما متاسفانه مادرو خواهرش سالهای قبل در امریکا فوت شده بودند . مریم هر سال برای دایی و پسر دایی کارت تبریک می فرسته و با اینکه تو فرانسه وضع مالی چندان خوبی هم نداره همیشه هر سال عید نوروز برای همه کادوهای عالی از مزونها و عطره فروشیهای معروف شانزه لیزه می فرسته ، می خواد به جای همه کادوهایی که تو شصت سال قبلی می تونسته برای فامیلش بخره ولی نخریده همه رو یک جا بخره . دنیا دنیای کوچیکیه، این داستان تو فامیل ما واقعا اتفاق افتاد ، داستانی که عین فیلمها می مونه و باورش برای هر کسی راحت نیست . اینجاست که میگن کوه به کوه نمیرسه آدم به آدم میرسه .

 

انشاء پنج

یکی بود یکی نبود در روزگاران قدیم ،دو بازرگان کهنه کار و سرد و گرم روزگار چشیده بودند که همکاری و دوستی آنها بین مردم ضرب المثل بود.یکی از آنها مهدی و  دیگری پژمان نام داشت.

روزی مهدی همه ی دارایی اش را به کالا تبدیل و بار کشتی کرد تا در سرزمین های دور بفروشد و سود زیادی نصیبش شود.

از قضا طوفان گرفت و کشتی مهدی به همراه دارایی اش از بین رفت و او فقیر و بیچاره شد نزد دوستش پژمان آمد و از او درخواست کرد تا مبلغی به او قرض بدهدت تا دوباره بتواند به تجارت بپردازد

اما پژمان در پاسخ به مهدی گفت که اگر تاجر بودی همه ی دارایی خود را جمع نمی کردی که یک باره آن را از دست بدهی و مهدی را از خود دور کرد.

مدتی بدین منوال گذشت  مهدی از آنجا که مرد با تجربه ای بود به هر زحمتی که بود مقام و اموال از دست رفته خود را بازیافت

روزی پژمان پشیمان و دلخسته پیش مهدی آمد و گفت:

پس از بیرون کردن تو دزد به انبار من دستبرد زد و الان چیزی ندارم به جز حسرت و پشیمانی واز تو کمک می خواهم

مهدی گفت: که کوه به کوه نمی رسد،اما آدم به آدم می رسد

 

انشاء شش

در دامنه دو کوه بلند دو آبادی بود که یکی  بالاکوه و دیگری پایین کوه نام داشت؛

چشمه ای پر از آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود.پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت:

چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوه بدهیم؟

یکی دو روز گذشت و ارباب بالاکوه به همه گفت از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم

مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند

ارباب به آن ها گفت بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت این دو کوه هرگز به هم نمی رسند.  من ارباب شما هستم و شما رعیت!

این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود 

این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت

شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید کدخدا با لبخند گفت:

اولاً آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی: کوه به کوه نمی رسد. تو درست گفتی؛ کوه به کوه نمی رسد اما ادم به ادم می رسد