راهنما :
با خیال راحت خرید کنید .پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست .در صورت هرگونه مشکل در خرید آنلاین و دریافت فایل با شماره 09159886819 - صارمی اسمس بدهید .

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انشا درمورد پاییز» ثبت شده است

۰

انشا درمورد چهار فصل(بهار،تابستان،پاییز و زمستان)

 تحقیق رایگان

انشا درمورد چهار فصل(بهار،تابستان،پاییز و زمستان)
انشا درمورد چهار فصل(بهار،تابستان،پاییز و زمستان)

تحقیق رایگان سایت علمی و پژوهشی آسمان , تحقیقات دانش آموزی ، فرهنگیان و دانشجویان  اقدام پژوهی ، گزارش تخصصی

 

انشا در مورد چهار فصل
بهار   تابستان  پاییز   زمستان

 

این مطلب شامل سه انشا است :

انشاء یک

مقدمه: یک سال چهار فصل و دوازده ماه و سیصد و شصت و پنج روز دارد. چهار فصلی که هر روزش یک رنگ و هر ماهش یک اسم و هر لحظه اش یک خاطره ی ثبت شده در ذهن و یاد هر کدام از ما دارد.

تنه انشاء: اولین فصل سال که با نوروز شروع می شود و نوید شروعی دوباره را می دهد، بهار است بهاری که با شگوفه هایش به جهان عطری بکر را نثار می کند و خوشه های میوه اش مزه ی دنیا را شیرین می کند، بهار را بهشت زمین تلقی می کنند، همان بهشتی که نهرها روان است و گل ها خندان، این ها مگر شبیه بهشت نیست! فصل دوم، تابستان است و خورشید کمی بیشتر خودنمایی می کند، با صدای بلند می خندد و چهره ی طلایی اش را بیشتر از پشت ابرها به نمایش می گذارد. هوا گرم می شود و میوه های تابستانی خنکا را در وجود انسان تزریق می کند بعد پاییز می شود و برگ ها از یکنواختی رنگ سبز در می آیند و از شرم و خجالت رخت های رنگی مانند قرمز و زرد و نارنجی را بر تن می کنند. رعد و برق صدایش غرش کنان فلک را می لرزاند و زمستان با سرد شدن هوا و فروآمدن الماس های درخشان از ابرهای سیاه جلوه ایی دیگر از زیبایی خداوندی است. درختان عریان که سوز زمستانی را به صورت های سرخ شده می زنند و در نهایت چرخ فلک باز می چرخد و زمستان خدا جای خود را به بهار می دهد و برای بهاری نو و زیبا خود را آماده می کند. درختان عریان پیله ها را می شکنند و برگ های سبز زمردی از رخت خود بیرون آمده و به بهار سلام می گویند.

نتیجه گیری: در جهانی که این همه زیبایی دارد که هر روزش چیز جدید و زیبای برای رونمایی دارد مگر می شود شکر نگفت و شاد نبود

 


انشاء دو

سلام!من یک برگ هستم.اسم من "فندوقی" است.

الان فصل بهار است و هوا خیلی خوب است.من با دوستانم روی درخت تاب می خوریم و از این کار لذت می بریم.ما آن قدر با هم بازی کردیم که فصل بهار تمام شد و تابستان رسید.کم کم هوا داشت گرم می شد.یک روز که از خواب بیدار شدیم دیدیم که شکوفه های قرمز و صورتی روی درخت نیستند."بادومی" گفت :شکوفه ها کجا هستند؟ "کوچولو" گفت :چرا هوا گرم است؟من گفتم:من می دانم ،من می دانم چرا هوا گرم شد و چرا شکوفه ها رفتند."نارنجی" گفت:فندوقی چرا؟

جواب دادم:فکر می کنم تابستان شده.بچه ها به خودتان نگاه کنید،من کمی بزرگ تر و پر رنگ تر شده ام.

"بادومی"گفت:درست است من هم پر رنگ تر شده ام و کمی بزرگ تر.

چند روزی گذشت و ما به هوا عادت کردیم.و دوباره روی شاخه ها تاب بازی کردیم.

روزها گذشت و پاییز از راه رسید.یک روز سرد،"نارنجی" از من پرسید:"فندوقی" چرا هوا سرد است؟ من جواب دادم :حتما پاییز شده و هوا سرد شده

چند روز بعد هوا خیلی سرد شد . "بادومی" گفت:وای بچه ها به خودتان نگاه کنید همه زرد و نارنجی و قرمز رنگ شده ایم.

"کوچولو" گفت:وای چرا من زرد شده ام؟و بعد از درخت افتاد.

"قرمزی" گفت:وای بچه ها "کوچولو" افتاد. "نارنجی" گفت: همه ی ما باید از هم خداحافظی کنیم.چون خیلی زود از هم جدا می شویم درست مثل کوچولو.بعد هم گریه کرد.

چند روز بعد که باد خیلی تندی می وزید "قرمزی" با ترس گریه کرد و به زمین افتاد.

کم کم همه ی برگ ها به زمین افتادند و فقط من ماندم و "نارنجی" و "بهاری".

"نارنجی"گفت:ماهم باید از هم خداحافظی کنیم."نارنجی" با من و "بهاری" خداحافظی کرد و به زمین افتاد.

روز بعدش من و "بهاری" از هم جدا نمی شدیم که یک دفعه ما هم افتادیم.

زمستان از راه رسید و برف های زیادی بارید.بعد از زمستان دوباره بهار آمد.برف ها آب شدند و شکوفه ها دوباره درآمدند.ما دوباره پیش هم آمدیم. همه خوشحال بودیم و روی شاخه ها تاب می خوردیم."بادومی " شکوفه ها را به ما نشان داد و ما به آنها نگاه کردیم.

 

انشاء سه

خب من می توانم به یقین بگویم که حتما همه ی مردم دنیا می دانند که مدرسه چیست؟ و همه ی جهانیان هم می دانند یک مدرسه چند معلم دارد؟

مدرسه من چهار معلم دارد. ما زنگ اول با آقای پاییز داریم او باخوشحالی وارد کلاس می شود. والبته همان مقدار خوشحالی باعث می شود رنگ بچه ها زرد شود و شادابی خود را از دست بدهند. چون او خیلی سخت گیر است. ما همیشه با او سه ساعت داریم او مو هایی جو گندمی داردوسیبیل هایی زرد رنگ. او علا قه ی شدیدی به زردکردن بچه ها دارد تا آخر کلاس رنگ بچه ها را تبدیل به زرده ی تخم مرغ می کند.

زنگ بعدی با آقای زمستان داریم. او جوری وارد کلاس می شود که بچه ها بادیدن او از رنگ زرد تبدیل به رنگ سفید می شوند و تا لحظاتی بعد مانند مرده ها می شوند. با ورود اوبه کلاس هر چه غم و ناراحتی و غصه است وارد کلاس می شوند. او زود عصبانی می شود وعلاقه ی شدید به سرماوسردی داردبا ورودش به کلاس بچه ها انگار یخ میزنند. بعضی وقتها بانگ ونفیرش پوست بر تن انسان می خراشد.اوسه زنگ دراین کلاس جولان میدهد وبچه ها را زهره ترک می کند.

زنگ بعدی با خانم بهار داریم. او مهربان است و با آرایشی غلیظ وارد کلاس می شود. ما با او هم سه زنگ داریم او با کفش هایی که فقط 1/5متر پاشنه داردوصدای تق تق پاشنه هایش سر همه ی را سوراخ می کند.وارد کلاس می شود بچه ها با دیدن او از خوشحالی در پوست خود نمی گنجند.، راستی با دیدن او رنگ بچه ها از زرد ی و سفیدی تبدیل به سبز روشن می شود اووقتی درون کلاس هست درس نمی دهد. بلکه یکپارچه آینه ای جلوی صورت نسبتا زیبایش میگیرد وابرو های تتو شده اش را مداد می کشد.لب هایش را رژ می کشدو بقیه ی جاهای صورتش را هم رنگی می کند. بچه ها زنگ او انرژی های منفی اقای پاییز و زمستان را از بین می بردوخودرابرای زنگ بعد آماده می کنند.

زنگ بعد خانم تابستان با لباس یک دست سبز کیف چرمی یشمی وعینک افتابی وارد کلاس می شود. او دوست داشتنی ترین معلم برای بچه هاست. او با خوشحالی وخوش رویی به بچه ها درس می دهد و اخر کلاس برای آنها لطیفه تعریف می کند. وبا بچه ها لی لی بازی می کند و وقتی که سه زنگ او تمام می شود همه ی بچه ها از رفتنش ناراحت می شوند. راستی یادم رفت بگویم با ورود او به کلاس رنگ بچه ها سبز سبز میشودو شادابی از سرو صورتشان پیداست

بهر حال من این مدرسه را با تمام معلمان خوش رو واخمویش دوست دارم ودلم میخواهد یک سال در کنار انها به علمم افزوده شود چرا که بهترین اموزنده کسی است که خودش را با شرایط مختلف بسنجد امیدوارم مدرسه ی شما هم مانند مدرسه ی من تغییراتی داشته باشد.