انشا در مورد نامه ایی به یک شهید بنویسی
این مطلب شامل پنج انشا است :
انشاء یک
انشا در مورد نامه ایی به یک شهید بنویسید و بفرستید
نام فرستنده: نام گیرنده: شهید گمنام
آدرس فرستنده: آدرس گیرنده: بهشت
به نام خداوند که جهاد را راهی برای نزدیک تر شدن به خود قرار داد.
به
نام پروردگاری که غرور و غیرت را در رگ های شهیدان همچون خون جاری ساخت تا
ایستادگی کنند و با گرفتن حق خود و نابودی ظالم شهید شوند. اما زیر بار
ذلت و حقارت نروند. سلام به شما دلاور مردی که همچون من و خیلی از آدم های
دیگر پر از آرزو بودید اما قید همه چیز و همه ی زندگیتان را زدید و به جنگ
رفتید تا من و دوستانم و هم سن و سال های دیگرم در سرتاسر ایران اینگونه با
خیالی آسوده و فکری باز در امنیت و آرامش به آرزوهایمان برسیم. شما کاخ
آرزوهایتان را خراب کردید و برای ما کاخ ساختید. شما از جان خود گذشتید تا
ما جان بگیریم و زندگی کنیم. شما باید پشت همین صندلی و میزی می نشستید و
درس می خواندید اما رفتید و به ما درس دادید. شما به ما درس ایثار و از خود
گذشتگی را دیکته گفتید. شما به ما عشق به میهن و نوع دوستی را سر مشق
گفتید و شما به ما آموختید که در سخت ترین شرایط و با کمترین امکانات هم می
توان گفت نقطه، سرخط. من نیز اینگونه جبران می کنم. نگاهم را همچون دلان
شما پاک می سازم. خشمم را در صدایم می بندم، در وجودم کنترل می کنم و در
مقابل ظالم همچون مشتی مکحم بر دهانش می کوبم. ایران من سرگذشتی دارد به
بزرگی وصیت های ارزشمند شما، من این سرگذشت را در وجودم حفظ می کنم. من با
تمام وجودم به داشتن چنین ایرانی با چنین مردمانی افتخار می کنم.
رزوهایتان را خراب کردید و برای ما کاخ ساختید، شماشما
انشاء دو
بسم رب الشهدا و الصدیقین
سلام ای روح پاک و آسمانی ، سلام ای بنده ی برگزیده ی خدا ، ای اسوه ی شهادت
درود
بر تو که از متاع گرانبهای وجودت در راه دفاع از وطن گذشتی تا که شاید بعد
از تو سرزمینی امن برای مردم کشورت فراهم شود. حال من در قصیده ی پاک شما
قدم نهادم و بر سر مزارتان ایستادم. شاید پدری باشی که دختر یا پسری داشت و
برای دفاع از سرزمین خود ، آنها را از دیدن و وجود خود محروم کردی و دست
از تمامی آرزوهایت کشیدی یا جوانی باشی که مادرت آرزوی دیدن تو را در جامه ی
دامادی داشت یا نوجوانی که خیلی پیش تر از موعد مرد شده است ....
نه
احساس شرم می کنم ، من روسیه ، اکنون که بیش از پیش رشادت و بزرگیتان را
درک می کنم . با تمام وجود نسبت به شما احساس دین می نمایم.
بارها
به خاطر موانع کوچک به راحتی قافیه را باخته ام و در مبارزه با مشکلات پا
پس کشیده ام . اما شما در راه رسیدن به هدفی بزرگ و خطیر تا پای جان
ایستاده اید. من هم می خواهم بجنگم با همان دشمن دیروز که امروز سلاحش عوض
شده است . نبرد من با سلاح سرد دشمن است آنان که اینک مغز دختر مرا با
افکار مسموم نشانه گرفته اند.
می خواهم با نگاهی برتر و گامی راسخ قدم در راهی بگذارم که تو نهادی تا حداقل پاسدار خون پاکتان باشم.
انشاء سه
وَلاَ تَقُولُواْ لِمَنْ یُقْتَلُ فِی سَبیلِ اللّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْیَاء وَلَکِن لاَّ تَشْعُرُونَ) بقره/ 154
و کسانی را که در راه خدا کشته می شوند مرده نخوانید بلکه زندهاند ولی شما در نمی یابید.
عجب
از ما واماندگان زمینگیر که به جستجوی شهدا به قبر آنها می آییم و این خود
دلیلی است بر آنکه از حقیقت عالم هیچ نمی دانیم. مرده آن است که نصیبی از
حیات طیبه شهدا ندارد و اگر چنین است از ما مرده تر کیست؟ «شهید آوینی»
وقتی اشک می آید یعنی تو مرا خواندهای!
وقتی پاهایم آرام آرام پله های مزار شهدای گمنام را بالا می روند یعنی تو مرا دعوت کردهای.
مگر نه اینکه تو هم نام داری و هم نشان! پس نشانه هایت کجا رفته؟
مگر نه اینکه تو گمنام نیستی پس نامت کو؟
این بالا که نشستم دیدم که چقدر گمنامی! چقدر زود از خاطرمان رفتی و به خاطره ها پیوستید ، خاطره هایی که از مرور کردنشان عاجزم .
تو همان شاهد شهری و شهر بی تو چقدر کمرنگ است. چرا مرا خواندهای؟
چرا قلم را به راه انداختی؟ قلمی که مدتهاست از تو نامه های ننوشته دارد و در سکوت مانده.
من که تو را نمی شناسم، فقط اسمت را شنیدهام شهید گمنام!
مرا
خواندهای تا دوباره از غربت غریب بی دردی بنویسم. خودت که علاجش را بهتر
می دانی. درد بی درمان علاجش آتش است. در این دنیا که همه سرشان به شلوغی
خودشان گرم است و بی خبر از گذشته در پی آینده موهوم از یاد تو و امثال تو
کندهاند. فقط در شهر می شود مردمی دید که نقاب نفاق بر چهره گذاشتهاند و
در پیش رو ثنا و در پشت سر غیب می کنند.
آری همانهایی که تو را مرده می پندارند و دل از تو بریدهاند. این چه دردی است که به دل ما افتاده!
نه
دردمان فقط بی دردی است دردمان دردهای مقطعی است که هر کدام گوشهای از
ذهنمان را مشغول کرده و آن درد عمیق را از یاد برده است. آری چه دردی عمیق
تر از بی صاحب شدن! چرا پس از گذشت هزاران سال هنوز بی صاحبیم؟
صاحبی که منتظر است. آری منتظر اوست نه ما، او منتظر است که بخوانیمش که شاید فرجی شود و به کمکمان بیاید.
بگو دل با غم ماندن چه سازد که این ماتم دلم را می گیرد، تا کی باید در بند تعلقات دنیا بمانیم؟ از بی رنگ تعلق گرفته ایم با
یکرنگی بیگانه گشته ایم . اما باز هم بیا. بازهم سراغی از غریبه ها بگیر.
باز هم سری به کوچه مان بزن که اگر تو بیایی خدا بیشتر تحویلمان می گیرد.
انشاء چهار
اگر خدا بهت فرمود که لیاقت شهادت را نداری؛ بگو : مگر آنچه را که تا بحال به من داده ای لیاقتش را داشته ام !
کدام نعمت تو را من لیاقت داشته ام که این یکی را داشته باشم؟
مگر تو تا بحال در بذل نعمت هایت به لیاقت من نگاه می کردی؟
در
زندگی زخم هایی است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد.
این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این
دردهای باورنکردنی را جزء اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند.
نخیر
آقای هدایت! اینجا را اشتباه کردی رفیق. در زندگی زخم هایی هست که اصلا
زخم نیست, درد نیست. زجر لحظه لحظه و مدام است که تمامی ندارد. بار سنگین
مسئولیت است که میگذاردت کنار رینگ زمانه و ناکارت میکند.
نه
مثل خوره هست و نه در انزوا ! مثل اره برقی به جان جمجمه و روحت می افتد و
در مقابل چشم همه آنچنان به زمینت میزند که آرزو کنی کاش در انزوا بود و
بدور از این همه چشم.
با
شما موافقم که نمیشود این درد ها را به کسی اظهار کرد اما نه به این دلیل
که ممکن است آن را جزو اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند. برعکس!
برای اینکه اینقدر این دردها عادی و تکراری و دم دستی شده که نهایت ابراز
هم دردیشان به گفتن آهی خلاصه میشود و یا خیلی که مرام بگذارند یک باد دماغ
به همراه تکان دادن سر به نشانه تاسف و همدردی مهمانت میکنند. انتظاری هم
نیست . توقعی هم نیست از آدم هایی که هر کدامشان دردی دارند غیر مشترک.
روزگار,
روزگار دردهای مشترک فریاد شده نیست آقای هدایت! اگر فروغ را دیدی از قول
من به او بگو. زمستان است و سرها در گریبان است. خودمان هستیم و خودمان.
مراقب
افکارت باش که گفتارت می شود، مراقب گفتارت باش که رفتارت می شود،مراقب
رفتارت باش که عادتت می شود، مراقب عادتت باش که شخصیتت می شود، مراقب
شخصیتتباش که سرنوشتت می شود.
انشاء پنج
دوست دارم گمنام باشی و گمنام خطابت کنم، مگر نه اینکه گمنامهای شهید نظر کرده های زهرای اطهرند؟!
سلام شهید گمنام؛
منم؛
سرخوش، سرخوشی که هزار آینه تاریکی در دلش تلألؤ داشت. سرخوشی که به بوی
گناه سرخوش بود! چه روزهایی که غرق در مرداب گناه، بی هیچ روزنهی نیلوفری،
بر روی جوانی ام خطی از غلفت کشیدم! و اگر خدای بی کران آمرزندهام
لحظهای، فقط لحظهای پرده از همه چیز کنار می زد و آشکار می شد گناهانم،
دیگر هیچ کس، هیچ کس حتی شاخهای از علفهای هرز، حتی پست ترین موجودات هم
مرا بی تاب نمی آوردند!
و چه بگویم از نعمتهای بی انتهای خدایم در فراق من؟!
او به انتظار نشسته است با چشمی اشک و چشمی خون و مدام صدایم می زند: «سرخوشم ! سرخوش نازنینم ! بیا، بیا و از می من سرخوش شو، بیا و دُردانهام شو ...»
و من، من غفلت زدهی اسیر هامون!
آه نازنین خدایم! با تو چه کردم؟! با خود چه کردم؟!
و آه ای گمنام نامی تر از ستارهی سهیل؛
چه بزرگوار بودند آدمیان خطهی تو! چه جوانمرد! چه یاری دهنده!
روزی به صفحهی دلم از روی بی حوصلگی نوشتم: دلم! فقط کمی هامون زده شدم، همین!
اما دلم فریب نمی خورد، مگر می شود دل خود را هم فریب داد؟!
دلم هنوز به طلوع نیلوفر امید داشت، به خدای کعبه سوگند بوی امید تمام وجودم را تسخیر کرده بود!
امّا
هنوز ندای عزازیل از دور دست های ظلمانیام شنیده می شد و آه از این
عزازیل که چه بر سرم آورد، و می دانم که فردای قیامت زیر بار هیچ کدام
نخواهم رفت!
و خدایم، خدای بی کران آمرزندهام دست دراز کرد و به سرانگشتی از مرداب بیرونم کشید.
مُهر سفری را بر پیشانیم زد که باورش تا دل سفر هم برایم نا ممکن بود!
ویزای دلم به مقصد بی ستون مهر و موم شد.
و من نه درد فرهاد کشیده و نه رخ شیرین دیده، راهی بیستون شدم.
و
آمدم چه فرهادها دیدم تیشه به دست که نه رخ شیرین بر سنگ بلکه تمثال شیرین
را بر لوح دل می نگاشتند. تیشه به ریشهی خود می زنند و تخم شیرین را در
نهادشان می پراکندند و دیر نبود که شیرین ها از فرهادها برویند!
و تو ای فرهاد گمنام؛
کدامین بیستون سهم شیرینت بود که من سجده گاه خویش کردم؟
کربلای شرهانی؟ عطش فکّه؟ علقمهی طلائیه؟ خروش اروند؟ دل سوختهی چزّابه؟ یا غربت زهرای (س) شلمچه؟!
و
از زمانی که بیستون فرزندان زهرا (س) را دیدم به دنبال تیشهام، تیشهای
که دمار از ریشهی سرخوش برآرد تا طلوع شیرین را از پس دنیای ظلمانیم به
نظاره بنشینم.
فقط دعایم کن که دیر نشده باشد و هنوز بهار زندگیم پایدار باشد!
شفاعتم کن که خدای بی کران آمرزندهام در این راه پر تلاطم تنهایم مگذارد.
و
شما گمنامان پر آوازه؛ شمایی که به گفتهی سیّد علی – که جانم فدای لبخندش
باد –ستاره های راهنمایید، خضر راهم شوید و تا وصال آب حیات دستم را رها
نکید.
من نیز تشنهی شیرینم ... راه بیستون را نشانم دهید ....